چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

جودی عزیزم سلام

خدا میداند از اولین باری که داستان تو و بابا لنگ دراز عزیزت را خوانده ام این چندمین نامه ایست که برایت مینویستم و البته نمیفرستم چون مجبور نیستم!

میدانی هر بار که نامه های ترا میخواندم فکر میکردم چه حس خوبی است که بدانی کسی همه جا هست و همه چیز را حل میکند. کسی که هیچ نشانه دیگری جز پاهای درازش برای تو نگذاشته.

بعد هر بار که تو خودت را به آب و آتش میزدی تا صاحب این لنگهای دراز را پیدا کنی من دعا میکردم او را نبینی تا فقط مال تو نشود…آخ که چقدر دلم میخواست کسی مثل بابای تو را داشته باشم. کسی که بدانم همیشه هست حتی اگر نباشد…

ولی جودی از تو میپرسم هنوز هم اگر به ان روزها برگردی دنبال صاحب پاهای دراز راه می افتی تا یک بار هم شده صورتش را میدیدی؟

پ. ن )؛ خواستین ادامۀ نامه رو در عصیان بخونین. واسه من معنای خاصی داشت. اشارۀ خوبی بود. وقتی همۀ روز داری به این موضوع و اون بابالنگ درازت فکر می کنی … شب می آی، لینکش رو می‌بینی، شبیه حرفایی که با خودت فکر کردی به کسی نگی،حتا اینجا هم ننویسی، اما مانا گفت …

 

۲ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. راد در 08/08/05 گفت:

    به قول استاد ما که می گفت داستان های ناتمام یک داستان نویس بیشترین لذت را برای خودش دارند به نظر من نامه های فرستاده نشده هم نوستالژی بیشتری دارند چون شخصی ترند و کس دیگری آن ها را نخوانده است. اصلا این قدر خصوصی بوده اند که رویت نشده بفرستیشان

    شاد باشی

  2. مانا در 08/08/05 گفت:

    وای رویا…من خودم این پست رو انگار یادم رفته بود…هفته قبل که وبلاگ نرگس رو میخوندم دیدم توی لینکهاش این نامه جودی هست و کنجکاو شدم بعدش سر ازعصیان دراوردم…خیلی حس یه جوری بود!

دیدگاه خود را ارسال کنید