“ ما از جهانی به جهانی دیگر پرواز کردیم که بسیار همسان یکدیگر بودند” فراموش کردیم” که از کجا آمده بودیم و توجهی نداشتیم که به کجا می خواهیم برویم؟ برای لحظه ها زندگی می کردیم. آیا هیچ اندیشه کرده ای بیش از آنکه پی ببری در زندگی چیزی ارزشمندتر از خوردن، “ستیزه کردن ” و یا قدرتمندی در گله وجود دارد؟ ما می باید چند گونه زندگی را گذرانده باشیم؟ هزار زندگی جان!! ده هزار! و آنگاه صد زندگی دیگر ” تا اینکه اندک اندک آموختیم که چیزی چون کمال یافتن وجود دارد و صد زندگی دیگر تا اینکه این اندیشه در ما شکفت که آهنگ ما از زندگی کمال یافتن و آن را بر همه چیز برتر دانستن است. اینک نیز قانون ما همان است البته: ما جهان آینده مان را به یاری آموخته های جهانی که در آن هستیم بر می گزینیم. نیاموختن همان و جهان آینده را چون همین جهان دیدن همان ” همان گرفتاری ها و دشواری هایی که باید بر آنها چیره شد. شگفتا آنان که از ترس دشواری سفر کمال یافتن را خوار می شمارند به هیچ جا نمی رسند. اما آنانی که دشواری سفر را به امید کمال یافتن نادیده می انگارند در دمی به همه جا می رسند. جاناتان در یاد داشته باش که بهشت مکانی و زمانی نیست زیرا که زمان و مکان بسیار بی معنی اند. آنگاه که بدانی چه می کنی همواره پیروزی در راه است.
جاناتان هر چه بیشتر درس های مهربانی را تمرین می کرد و هر چه بیشتر برای دانستن درونمایۀ عشق می کوشید شور باز گشت به زمین در او بیشتر زبانه می کشید زیرا برغم گذشتۀ پر از تنهایی اش جاناتان مرغ دریایی برای آموزگار شدن به جهان آمده بود و راه شکوفا نمودن عشق این بود که حقیقتی را که خود دیده بود به مرغی که تنها فرصتی برای دیدن حقیقت می خواست بنمایند. “ *
*
صبح، یاسمین تلفن زد. تبریک و حرف و حدیث و دل و قلوه. در این میان، گفتمش: دلم می خواهد دست کم به اندازۀ آیه های سورۀ عصر مؤمن باشم. اشاره کردم به قرآن مصور که راوی عزیز و مهربانِ آن نوشته بود؛
“ مدرسه که بودیم فکر می کردیم هر چه جواب سوال های امتحانی را طولانی تر و کلمه ها را درشت تر بنویسیم، معلم نمره بیشتری می دهد! انگار، حالا هم چندان فرقی نکرده است. آن وقت ها پیمانه مان «وجب» بود و حالا که مثلا بزرگتر شده ایم، «دور»! یک دور ختم قرآن در عرض یک ماه ! یک دور ختم دعای ۴۳۵۰ کلمه ای جوشن کبیر (که پر است از اسماء و صفات الهی که فهمیدن هر یک، حداقل چندین ساعت فکر کردن می طلبد) در عرض یک یا دو ساعت از شب قدر!
نمی دانم… تا کی می خواهیم به این بده بستان های کیلویی با خدا ادامه دهیم؟! تا کی می خواهیم به اسلام محمد، تنها از زاویه ای که برای ما راحت تر است نگاه کنیم؟! تا کی می خواهیم یک جمله را ((مثلا آنکه: سودمندترین مردم کسی است که برای دیگران نفعی داشته باشد یا اینکه: عبادت به جز خدمت خلق نیست )) هم مثل بقیه جملات، طوطی وار بخوانیم و رد شویم و تغییری (نه موقتی و یک شبه بلکه تحولی که در مغز و استخوان تفکرات یک عمر زندگی مان جای بگیرد) در فردا و فرداهای ما رخ ندهد ؟تا کی می خواهیم جایی برای « فکر، خرد و اندیشه » در کنار رفتارهای دینی مان نگذاریم؟ تا کی می خواهیم از دین داری مان تنها اسم و رسمی باقی بماند نه ماحصل و نتیجه ای؟ تا کی می خواهیم عالم بی عمل و زنبور بی عسل…..؟ کاش برای یک بار هم که شده به خودمان بیاییم از خلال بیهوشی این حال « طوطی وار » که به خورد عقاید و رفتارهای مان رفته است! نخواهیم که شب قدر برای ما، شبی باشد که جوشن کبیرش را یکساعته به اتمام برسانیم و فردای آن، حال های خوبی که دست داده است را یادمان برود. کاش می فهمیدیم که دین، کار کیلو و چپه نیست! ظریف ظریف است..به ظرافت همین داستانک واقعی:
عصا زنان از پله ها بالا آمد. دور تا دور مسجد پر بود از پیر و جوانی که زودتر از او برای خواندن جوشن کبیر آمده بودند. با این کمردرد نمی توانست وسط مسجد بنشیند. کمی اطراف را نگاه کرد و با حسرت به خانه بازگشت. آن شب، برای هیچکدام از آنها که عصای او را دیدند و ستونی برای تکیه تعارف اش نکردند، ((قدر)) نبود! “
*
بیشتر از هفت روز است همۀ فکر و ذکر و خیال و خاطرِ من به همین آیه های سورۀ یوسف و نگاه و طرح و ایده و حرفِی مشغول است که راوی مهربانِ قرآن مصور با شیرین ترین و شیوا ترین و شاعرانه ترین کلمات نوشته است آن را. هی به هر کسی رسیده ام، تعریف کرده ام برای او، سفارش کرده ام خواندنش را. هی با خودم مرور کرده ام؛ “ خیالت نباشد عزیز. دلت که خانه مهر باشد، بگذار تو را به غلامی ببرند. عزیز مصر که هیچ، عزیز جهان می شوی. “ و حال کرده ام. هی دلم خواسته بود بگویمش: دمت گرم جاناتان! که مرا سر ذوق می آوری مدام. ولی، … نگفته بودمش.
*
به وقت اینجا، از ظهر گذشته بود. اس ام اس آمد برای تبریک عید. شمارۀ ناشناس. همیشۀ معمول توجه نمی کنم. اما، حالی شده بودم با آن تبریک. شاید برای نخستین بار، سلام و تبریک نوشتم برای پاسخ. آن هم فوراً. بعدش، هی زیر و رو کردم دفترچۀ تلفن را. چرا یک طوری شده بود دلم؟ چرا بی خیالش نمی شدم؟ خواستم برایش بنویسم؛ شرمنده. نشناخته ام شما را. نشد. نشد که بنویسم. دلم نمی رفت به نوشتنش. شماره اش را گرفتم. صدای خوبش ریخت توی دهلیز گوشم. سلام و علیک و تردید و ابهام و … تا اینکه گفتش: منم.. جاناتان …
خدا می داند چقدر ذوق کرده بودم دوباره. چقدر شنیدنِ این صدای خوب و متین را دوست دارم من. چقدر جاناتان ربط دارد به بهترین اوقاتِ زندگی من. چقدر دل به دل راه دارد همیشه. چقدر …
* از جاناتان مرغ دریایی. نوشتۀ ریچارد باخ.
نوشین17 در 08/08/05 گفت:
آخ یاد یه صحبت از دکتر الهی قمشه ای افتادم که ایشون میگفت اگر تو طول زندگیتون یه ختم قرآن داشته باشین که با فهم و شعور و درک خونده باشینش بسه اگه فهمیده باشین واقعا قرآن چی گفته و چی خواسته میگفت چرا ما آدما فکر میکنیم خدا اون دنیا یه چرتکه گذاشته و میگه خوب ۲۰ تا ختم قرآن داشتی ۱۰ تا هم حج پس بدو برو تو بهشت این خیلی سقوطه
مهتاب در 08/08/05 گفت:
داستانک عالی بود … ولی دلم گرفت برای تمام کسایی که نمی دونن خوب بودن یعنی چی حتا خودم …
سارا در 08/08/05 گفت:
"واقعا تو فکر می کنی برای خدا فرقی می کنه که ما سه رکعت بخونیم یا چهار رکعت؟" از فرمایشات الیاس!