چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

وبلاگ نوشتن هیچ فایده و سودی نداشته باشد! دست کم برای یادآوری لحظه های خوشبختِ زندگی آدم ابزار خوبی است. آرشیوخوانی آن وبلاگ سابق را دوست دارم و چقدر افسوس می خورم الان برای آن وقت و همین حالا که هی خودم را سانسور کرده ام، می کنم برای نوشتن و ثبت دقایقِ زیبا و یا غم انگیز زندگی ام … من عاشقِ این آگاهی هستم که پس از مرور گذشته طلوع می کند در چشمهایم …

نیمۀ سردِ زمستان بود که سارا از پشتِ خیالِ همین پنجره های مجازی دوید توی خاطرۀ زندگی من تا کمی مانده به آخر فروردین که او شهامت به خرج داد، کامنت گذاشت که خانوم چطور می شود با شما تماس گرفت؟ بعد، شبی، پی گفت و گو در چت، شماره تلفن رد و بدل شد بین ما و آن بار دوم، من رفته بودم خوابگاه، صدای همدیگر را شنیده بودیم و دو روز بعدتر، دانشگاه شریف افتخار آن را پیدا می کند که محل قرار اول ما باشد و … ادامۀ داستان را از روی گریز وب نوشته هایم دنبال کنید تا بگویم برایتان که …

*

دوشنبه ۳ اردیبهشت۱۳۸۶
خرابِ رفاقتِ سارا

قند توی دلم آب می شود برای همان ابتدا که باز می شناسیم همدیگررا؛ چقدر خانومی مهربانی عزیزی بانو !
روز قشنگی بود این دوشنبۀ به یادماندنی، اما نه! قشنگ هم کم میآید برای همۀ زیبایی های این خاطرۀ شگفت، پای آن چنار بلند، روی متن خیس چمن،کنار بودن سبز تو .
بی تعارف می شود همان که گفتمت: فوق العاده بود نازنین !
من که نفهمیدم اینانار از کدام درخت،در کجای باغ افتاد میان سبد من و یا سارا … فقط خدا می داند که این دختر چقدرخواستنی است با آن نگاه عمیق و عاطفۀ سرشار و لطف بی اندازه و … گاهی، نمی توانبرای برخی کرانه ای تصور کرد؛ برای سارا هم؛ سرزمینی بی حد و مرز است اقلیم بودنش …

*

بعد از نمایشگاه کتاب؛
شنیده اید لابد، که گفته اند ” کتاب بهترین دوست است ” من می گویم نه البته همیشه! وقتی آدم از لذت همراهی و همدلییک دوست خوب، نه ! خیلی خیلی خوب، نه! فوق العاده برخوردار است حتا کتاب هم … همیشه می گویم این جمله از آندره ژید را که ” هر آدمی، کتابی ست چشم به راه خوانندهاش ” امروز به همین دلیل لازم و کافی، سرشارتر از همیشه بود! سارا حتا بیشتر از غزل های حافظ، شیریناست و مرور کردنی ست خاطره اش …
می خواستم بگم من دوستان زیادی دارم که خیلی دوست شون دارم منتها، … می تونم بگم که، دیگه مطمئن هستم سارا یه پدیدۀ فوق العاده ست! اون قدر که … خیلی زیاد یعنی !!!

*

سه شنبه ۱۵ خرداد۱۳۸۶
دلارآمی بدین خوبی!

شب خوبی ست. هوای بهتری. حرف که می زنیم حال خوبی، نه حال بهتری دارم. شاید حکمتش در همین بی خبری ست که من نمی‌دانم چرا و چگونه است که اینقدر دوستت می دارم؟!!! انگار حس گمشده ای از من، دربودن تو پیدا شده است که اینقدر سرخوش احوال شده ام، از جنس رهایی ام؛ سبکبال چون نسیم، مثل پرنده، ارتفاع، پرواز … دلم یک گلدان ِ معطر از شمعدانی های سرخ و سفید می‌خواهد تا همیشه به یادت باشم بانو

*

دوشنبه ۴ / ۴ / ۱۳۸۶
سارا … و باز هم سارا ….

از دیشب، هی می‌خواهم بنویسم که … نمی‌دانم صفت خوبی است یا بدی! ولی، دوست دارم وقتی که خوشحال هستم این شادمانی را جار بزنم و همه‌ی مردم شهر را باخبر کنم که … به خودم می‌گویم که چی؟ دلِ مردم، تنگ حوصله و خسته‌تر از آن است که مثل تو با همین بهانه‌های کوچک احساس خوشبختی می‌کنی و چه و چه!
اما، وقتی که دیدم یکهو به سر سارا زده است که بیاید بنویسد من چقدر بزرگ منش!!! هستم. دیگر نتوانستم خودداری کنم و ننویسم که …
دیروز، دوستی، که سابقۀ رفاقت مان به سه سال می رسد انگار، حرفی را زد که دلم می خواست بغلش کنم بس که … نه به خاطر اینکه داشت از من می تعریفید! – هر چند که همین یک فعلش هم، بعد از سه سال، کلی سرحال آورد مرا – فقط به خاطراینکه، مرا همان طوری که هستم؛ با همۀ خوبی ها و بدی‌هایم شناخته و پذیرفته است. ومن چقدر دلم می خواهد در کنار هر کسی، همانی باشم که هستم. این دوست، شاید، تنهارفیقی باشد که عریانی روح مرا دیده است و من هم. دوستان زیادی دارم؛ متنوع و متفاوت. اما، دلم دوستی های بیشتری می خواهد از این نوع و از نوع ِ رفاقت با سارا
دنیای سارا با دنیای من … یاد حرفی می افتم که خودش گفته بود؛ ذهن من داستانی و اندیشۀ او سینمایی ست. تفاوت بامزه ای ست! و البته، تفاوت هایی بیشتر از این وجود دارد بین شخصیت من و او. منتها، زیادی محبت و عدم قضاوت و اصل صداقت، سه رکنی است که دوستی ما را لذت بخش می‌کند و ماندنی. ان شاء الله .
یک اخلاقی دارم من، فکر می کنم همۀ آدم ها خوبند و من، همه رادوست دارم به شدت! به قول یکی از دوستانم، که به همه سفارش می کند هیچ وقت ازمن نپرسند ” نظرم دربارۀ فلانی چیه؟ ” چون جوابم همیشه یکی ست: ” آدم خوبی یه. من دوستش دارم. ” خودم، این عقیدۀ کلی را دوست دارم. ولی، یکسری از آدم ها هم هستند که با گذشت زمان احساس مرا نسبت به آن تصور اولیه ای که درباره شان داشته ام، تغییر می دهند. عاشق این دسته از آدم ها هستم، آخر هر روزی که می گذرد، وادارم می‌کنند بیشتر دوستشان داشته باشم. خیلی بیشتر. بر خلاف عده ای که هیچ وقت، قلقلک نمی دهند احساس آدم را و می گذارند تصور آدم در سطح همان حس خوب اولیه باقی بماند و همین.
سارا از نوع انسانهایی ست که سزاوار دوست داشتن هستند؛ زیاد.
معتقد هستم اگر سه ماه کامل، یعنی ۹۰ روز تمام، نسبت به کسی محبتی فزاینده حس کنم در خودم این دوستی تا ابد دوام می یابد. باز هم ان شاء الله .
تا اینجا، نوشته بودم که دِلِی دِلِی آهنگی که زنگ تلفنم است بلندمی شود و دوباره این مهربان عزیز مرا شرمندۀ بزرگواری هایش می کند. خیلی.
به قول حضرت ایلیا؛ زبان قاصر است. شاید هم، خیلی بیشتر از این حرفها که می نویسم و می گویم را ننوشته، نگفته ام هنوز. مثل همان حرفی که سارا نوشته، گفته است آن را. یه هوایی توی سرم هست که نوشتنی نیست. اگه بخوام بنویسم باید از اون حال و هوا بیرون بیام. که نمیشه. یعنی نمی خوام.
ناخودآگاه من و سارا به شکلی شگفت انگیز به هم پیوند خورده است. آنقدر که …

*

برای تو؛ الهی من فدای عاشق شدنای تو .. فدای نتونستن، نگفتن هات … فدای مهربونی صدات و آره گفتن هات … الهی من فدای دیوونگی هات … فدای روشنی فکرات … الهی من فدا فدا فدا فدا فدای تو … تو رو خدا بگو که من دارم از فضولی می میرم!!!

برای همه؛ اصلن فکر نکنین که مکان نداریم واسه گفتن این حرفا و از بی امکاناتی یه که به پنجرۀ اینجا دخیل شدیما. نه اصلن! این یه اعلام عمومی یه واسه همه، تا یاد بگیرن دوستی و دوست داشتن رو. و گرنه ما که از ۲۴ ساعت، ۳۴ ساعتش رو داریم به هم فکر می کنیم و ۵، ۶ ساعتش رو می چتیم و کامنت می ذاریم و بلاگ می نویسم واسه هم و چند ساعتی هم می حرفیم پای تلفن و وقتی هم اگه باقی بمونه اس ام اس و مخلفاتش و بخت هم اگه یاری کنه گردش و غذا و حرف و حرف و حرف و کلی هماهنگی واسه آینده و نقشه و برنامه و …
ضمنن قراره یه آخوند چشم پاک هم پیدا کنیم عقدمون کنه

*

دوشنبه ۱۱/ ۴/ ۱۳۸۶
داستان “تک تک” و سارا ایضاً

“من، از همون وقت که نوشته هاتون رو* خونده بودم، مطمئن شدم که شما «تک» هستید. این دوست تون هم مثل خودت بود. خیلی خانوم بود. آدمی که خودش «تک» است و دوستانی هم که دارد اغلب آدم هایی «تک» هستند! “**

استاد نمی داند ولی با این حرفی که می زند کلی چراغانی می کند دل مرا و من هم که سور می دهم به خودم بابت خودم و خودش

** این آخرین گفتۀ استاد آمارِ عزیزِ من بود در آخرین مکالمه مان. امروز صبح! جهت اطلاع شما درج شد بانو

پ . ن )؛ ایشون هر وقت که می خواهم غفلتاً بیشتر از سه ساعت بخوابم، لطف کرده مرا بیدار می کنند با تلفنی که می زنند و بعد آن آرامِ صدا و … (دیدی نوشتم)
پ . ن )؛ لحظات خوشبختی خواهد بود تا همیشه این رفاقت. بی شک.

*

پنجشنبه ۲۱ / ۴ / ۱۳۸۶
من و سارا پشت پنجره!

sara: hich kas gheyr az khoda nabayad baese shadi ya ghamginie ma beshe

از اینجا به بعدِ داستان تا امروز در آرشیو همینجا موجود است. شاید الان شما هم بتوانید مرا درک کنید بابت شدت این خوشحالی زایدالوصف که می خواهم بگویمتان فردا، همان روزی است که خدایم تصمیم گرفت برای آفرینش سارا

تولدش مبارکه اول به خودم … دوم به خودش … سوم به همه

از حضرت ایلیا، پسر عمو جانِ مهربان یاد شد در مرور این خاطرات با سارا. بد نیست ابراز مسرت و سرور از بابت تولد ایشان هم که همین دیروز بود. خوشبخت بماند تا ابد الهی داستان نویسِ شاعرِ عاشقِ نازنین!

۷ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. مهتاب در 08/08/05 گفت:

    خوشا به حال سارا


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    بیشتر خوش به حال من است با سارا و البته دوستان گلی چون شما

  2. سارا در 08/08/05 گفت:

    من الان این پست رو خوندم. باورم نمیشه………… بذار از شوک دربیام، بیام کامنت بذارم!!

  3. سارا در 08/08/05 گفت:

    فکر می کنی چی می تونم بگم؟ هیچی! یعنی اصلا گفتنی نیست. امروز با خودم فکر می کردم که من و تو از هرجهت با هم متفاوتیم. اما به طرز عجیبی به هم شبیهیم! یادته همیشه معتقد بودم یه حکمتی تو دوستی ما بوده؟ فکر کنم حالا به هردومون ثابت شده…. من باید از شما تشکر کنم به خاطر این همه محبت. اما اینجوری نمیشه! باید حتما یه ناهار تو دربند مهمون من بشی.
    راستی می دونی میگی روز اول آشنایی، یاد چی می افتم؟ آقای دلیری! چون همون روز و همون جا زنگ زد بهت برای پروژه اش!
    دلم می خواد به این فکر کنم که بهترین خاطرهء من از رفاقت با تو چیه… بهترین خاطرهء من خنده های توئه…


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    اولش، اون وقت اگه شما بخوای تشکر کنی من باید چی کار کنم؟! دومش، ناهار رو باید بدی تا کادوت رو بگیری! سومش، آقای دلیری رو خوب اومدی! منم هی یاد اون می افتم با تلفن بی وقت و خنده دارش!!! آخرش، من فدای شما و مهربونی هات … چی کشیدی بابت خنده های ریشتری من … مخلص شما هستم زیاااااااد

  4. زهره در 08/08/05 گفت:

    سلام !
    مبارکا باشد!

    من هم به سارا جون تبریک می گم!

    راستی منو نمی برید دربند؟

  5. حجم سبز در 08/08/05 گفت:

    یعنی چطوری میشه یه رویا خانم و یه سارا خانمو عقد کرد؟!منم ناهار مهمون کنید براتون کل بکشم.
    بین رویا منم بخدا اونقدر دختر خوبیم که نگو


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    کار نشد نداره عزیزم! می ریم سوئد عقد می کنیم خب!

  6. خاطره در 08/08/05 گفت:

    سارا ی عزیز تولدت مبارک…
    چقدر حسودیمان شد!

  7. همیشه سارای همه‌ی پنجره‌هایی « روزانه‌ترهای همان دخترک که چهار ستاره کم دارد در 08/11/29 گفت:

    […] هر چی هم بگذرد همیشه اوّلین دختری هستی که از پشتِ خیالِ این پنجره‌ها به بیدارِ زندگی من رسیدی و خوب بودی و ماندی و خوب هستی […]

  1. 1 بازتاب

  2. نوامبر 29, 2008: همیشه سارای همه‌ی پنجره‌هایی « روزانه‌ترهای همان دخترک که چهار ستاره کم دارد

دیدگاه خود را ارسال کنید