چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

دیشب، در همین حوالی (::) خبر را خوانده بودم و در نهایت رسیده بودم به تک نوشته های آن سبکباران؛ مهران و سارا

مهران قاسمی را نمی شناسم من. سارا همسر اوست و صفحۀ اول وبلاگ، به تک نوشته های او مزیّن شده است. خبری از سوگ نیست بلکه هم امید؛ این روزها اندک اندک آرامش پیشین را به دست می‌آورم. مهران هنوز نمی‌تواند بدون کمک عصا راه برود و این روند حداقل تا دو ماه ادامه خواهد داشت اما هر بار که به از دست دادنش فکر می‌کنم دقیقه‌ای هزار بار خدا را شکر می‌کنم.(::)

منتها، کلی گریستم پای خواندن این یادداشت سارا حالا که تقدیر …

امشب، میان لینک های آونگ خاطره های ما دوباره توجه ام جلبِ تیتری شد که نام مهران قاسمی را یدک می کشید؛ آخرین نوشته وبلاگی زنده یاد مهران قاسمی

* * *

سه دهه پیش بعد از اذان ظهر جمعه در شیراز متولد شدم و شاید به خاطر همین زمان خاص بود که پدرم می‌گوید مدتی بعد از نام ‌گذاری من و انتخاب نام مهران مردد شده بود که شاید بهتر بود نام سید مهدی را برایم برمی‌گزید.

از دیروز ظهر سی‌ساله شده‌ام و چه حس غریبی است ورود به این دهه چهارم زندگی! هزار کار ناکرده دارم و هزار افسوس برای آن‌چه که بر زمین مانده است و هزار سوگ بر آن‌چه که گاه انجام داده‌ام.

اگر چرخ روزگار اندکی هم به عقب می‌چرخید، شاید فرصت برای جبران بسیاری از اشتباهات وجود داشت اما افسوس که در گذر بیرحم زمانه باید به بازی برد-باخت تن بدهی و یا همه چیز را بدست آوری و یا از دست رفته ببینی.

صادقانه می‌گویم دو سال و نیمی است که نگاهم به زندگی عوض شده، قدر فرصت‌هایش را، تمام لحظاتش را می‌دانم و به این باور رسیده‌ام که چه بسیار افراد و چیزها که شاید حتی ارزش لحظه‌ای اندیشیدن و وقت تلف کردن نداشته‌اند. حالا دیگر حس می کنم وقتی برای تلف کردن ندارم. شاید هم روزی آن‌قدر جسور شوم که بگویم برای مردن هم وقت ندارم!

این تغییر نگاه را اما مدیون حضور پررنگ کسی هستم که امروز به عنوان همسر در کنار دارم و جالب اینجاست که من و سارا، زاده یک روز هستیم؛ روزی در میانه فروردین ماه.

دهه چهارم را اما با امید به تحولی درونی و بیرونی آغاز می‌کنم و با این اطمینان که بازهم مهر الهی و شفقت او باران فرصت‌ها را بر سرم خواهد باراند. این بار اما چشمانم را بر این باران نخواهم بست،فرصتی برای چشم بستن نیست!

* * *

و چشمهایم به باران اشک می نشیند عنقریب… نمی دانم سارا چه می کند این روزها… من اگر جای او بودم چه می کردم این روزها… کاش یادِ سارا مانده باشد این حرفش که نزدیک به یک ماه قبل تر نوشته بود؛ خنده دار است اما گمان می کنم {مرگ} چندان ترسناک نباشد. نوعی آرامش است. آرامش ابدی.

پ.ن ۱ )؛ آن بعد التحریر مهران قاسمی و این عکس خواب آلوده اش…

پ.ن ۲ )؛ یکهو دلم برای همۀ دوستانی تنگ می شود که به بهانۀ سی سالگی… یاد کرده بودم از آنها و امروز …  به قول این آقای کلک شبانه؛ یعنی یک روز هم موبایل شما روشن می شود و خبر فوت ما …

پ.ن ۳ )؛ هی یاد اینجای شعر حدیث غلامی می افتم؛

حیف شد! زنده‌ای و من تنهام

سال‌هایی که بعد تو اینجام

لطفاً این روزها به لطف خدا

یک تصادف بکن! بمیر و بیا!

خدایش رحمت کُناد او را

۱۰ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. آوامین در 08/08/05 گفت:

    باز هم همزمانی !
    باز هم همزمانی…باز هم …

  2. آوامین در 08/08/05 گفت:

    چی کار کن کنم اشکم بند بیاد چی کار کنم

  3. آوامین در 08/08/05 گفت:

    در درگاه عشق می‌مانم برای همیشه
    تا تو برایم بمانی ای یار همیشه تنهایم

    چقدر تلخ بود…چقدر تلخ بود…لال شدم…خفه شدم…شوکه شدم…مرده شور غمها و ناله های من را ببرد…

  4. آوامین در 08/08/05 گفت:

    مهران رفت سارا را چه کنیم؟
    طفلی سارا…کمر آدم خم می شه…دلم براش پر پر می زنه…عجب خبری بود. اون عزیز،یعنی مهران، مرگ رو یک لحظه حس کرد و رفت…اما سارا فکر کنم لحظه لحظه مرگ رو حس کنه..خدا بهش صبر بده…صبر…تصورش…وای…

  5. آوامین در 08/08/05 گفت:

    یه تلنگر بود …انگار کن برای من…تو رو نمی دونم…ولی نه…حتما برای تو هم بود…

  6. آوامین در 08/08/05 گفت:

    وداع با زندگی…اندیشه اش نسبت به مرگ…خوابی که دیده بود…همش عجیبه….
    سارا که شاکر بود روزی هزار بار…چرا؟چرا؟چرا؟

  7. مهتاب در 08/08/05 گفت:

  8. صدای آشنا در 08/08/05 گفت:

    تمام دهه های زندگیت با عطر عشق الهی متبرک باد

  9. ملیحه در 08/08/05 گفت:

    سلام عزیزم . خوشگلم. گلم…
    قالب جدیدت قشنگ می باشد.

  10. میم. غریب در 08/08/05 گفت:

    سلام.
    خداش رحمت کناد همه مون رو…
    همین. یاعلی مدد.

دیدگاه خود را ارسال کنید