چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

تنها یک بار از سخن باز ماندم. وقتی مردی از من پرسید: ” شما کیستید؟  ” (جبران خلیل جبران)

  * * * *

 

در این هوای تیره .. دلم اگر چه تنگ است .. ولی تمام دنیا .. برای من قشنگ است .. برای من زمستان .. نشانۀ بهار است .. بهانۀ شکفتن .. برای شاخسار است .. برای فصل پاییز .. به رنگ سبز بید است .. فضای تیرۀ شب .. برای من سفید است .. سکوت سنگ خارا .. پُر از صدای سار است .. کسی اگر بخندد .. نشانۀ بهار است .. در این هوای تیره .. دلم اگر چه تنگ است .. ولی تمام دنیا .. برای من قشنگ است (شاهین رهنما)

 * * * *

 

دلم می خواست از حس و حال روحی می نوشتم که در من خلوت گزیده و انزوای دلخواهی را ساخته است برای خویش. از آن خودِ دیگرم که ایستاده است جایی میان من و رؤیا. اما، قبول کنید که سخت است صحبت کردن دربارۀ عنصری که در متروک ترین گوشۀ غم انگیز دنیا نیز غرقِ آبادانی و شادمانی است ولو به تعبیر شما بی دلیل! همان که می گویند الکی خوش! نیست اینگونه البته. حقیقت این است که قلب من همیشه آسمانی صاف و یکدست و بی ابر بوده (و هست) که چشمک های گاه و بی گاه ستاره ای در فراسوی رؤیاهای دور دست نیز خوش می سازد احوال آن را.  

دلم می خواهد دربارۀ خودم بنویسم و نیک بختی هایم و نه مشقّت هایم که همیشه سخت بوده و من سخت زندگی کرده ام… رنجی که بر من رفته است بیشتر جبر روزگار بوده و شکوه همۀ روزهای زندگی ام از پی تلاش های کم و بیش ِ خودم برای سعادتمندی…  

از هیچ ثانیه ای در زندگی پشیمان نشده ام هنوز، مگر همۀ بیست و پنج سالگی ام که ارادۀ من بر این بود که دوست داشتن را دریغ کنم از خودم… حدیث است از حضرتش علی علیه اسلام؛ هر کسی خود را شناخت، خدا را خواهد شناخت. من می گویم هر کسی خود را دوست داشته باشد، مردم را دوست دارد. خدا را هم. این بذر خود دوستی اگر در دل آدم رشد کند، میوه ای نخواهد داد الا معرفت!

یکی، دو صبح ِ دیگر مانده است تا این یک رُبع قرن بگذرد از ابتدای حضور ِ من در آن شنبۀ برفیِ سرد و دور. سرنوشتِ من محصول دیوانگی هایم بوده است؛ حس کردن… فهمیدن… شنیدن… دیدن… و دوست داشتن! اگر بخواهی آدم باشی لاجرم باید چارچوب داشته باشی و حد و اندازۀ بایسته ای برای کنش و واکنش و عمل و عکس العمل! من نداشته ام هیچ وقت. مرزی مرا محدود نکرده است هنوز؛ اخلاق، قانون، عرف، شرع، دین، … میثاق و میزان و معیار و ملاک خودم را دارم برای حیات و ممات! این منی که دربارۀ او حرف می زنم با شما همان خودِ دیگرم است. خودی که موج است و آرام نگیرد … آسودگی اش در عدم  است…

 * * * *

قول بده تا شش ماه بعد از این، کاری نداشته باشی به شکل و شمایل اینجا! دو روز وقت داری برنامه هاتو، فکراتو راس و ریس کنی واسۀ بعد از بیست و پنج سالگیت. نباید گذشته رو فراموش کنی. تو یه بخشی از این تاریخ هستی. یادت نره اگه دنیا به تو نیاز نداشت حتمن آدم دیگه ای بودی. ولی تو اینی. همین دخترک سر به هوای عبرت نگیر!!! خب، باش! همین باش که هستی. به کسی چه؟ هان؟ دعا می کنیم به جانِ عزیز خودمان؛ وجود نازکت آزردۀ گزند مباد . مبااد .. مباااد …

* * * *

+ نگاهی به مجموعه شعر کودک «اگر کسی بخندد» از شاهین رهنما: خواب ما بارانی ست 

۲۲ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. میم. غریب در 08/08/05 گفت:

    سلام.
    یه زمانی برای مردم می رسه که سلامتی مردم ده بخشه. نه تاش توی دوری کردن از دیگرانه و یکیش سکوته…
    (حدیث بود)
    همین. یاعلی مدد.

  2. آوامین در 08/08/05 گفت:

    رویا جونم چرا وبت اینجوری شده؟؟؟!!من هیچی نمی بینم!جز لینک ها !لینک ها رو هم می زنی تو همین وب باز میشه…یه صفحه دیگه نمیاد…راستی همین چند دقیقه پیش خوندم گل نوشته هاتو…اونورو میگم…مرسییییییییی…مرسی…یه دنیا مرسی…

  3. ركسانا در 08/08/05 گفت:

    سلام
    خسته نباشی فوق العادست…

  4. آوامین در 08/08/05 گفت:

    رویا به جون خودم هیچی نمی بینم…فقط یه صفحه ی کرم رنگ با ابزار سمت چپ صفحه…تو خوبی؟کجایی؟من باز دوباره اونور فک می زنم..برا می فرستم نازنینم…بعد از ظهر جی میل باز نشد…چرا راه های ارتباطی با تو قطع شده…حال خوبه مهربونم؟اعصابم داغون شد از بس اومدم هیچی ندیدم !چی شده؟دست به کدی چیزی زدی؟این دو نفر بالایی یعنی دیدن مطلبارو؟

  5. خیاط در 08/08/05 گفت:

    آوامین عزیز ایراد از نویسنده ست شما حرص نخور!پست هوا گذاشته یه کم نفس یکشی!

  6. مهتاب در 08/08/05 گفت:

    ها ؟!

  7. ندا در 08/08/05 گفت:

    آوامین راست میگه. منم نمی بینم.

  8. خاطره در 08/08/05 گفت:

    نفسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس!

  9. خاطره در 08/08/05 گفت:

    خداییش نفس بکشیم و تجسم کنیم؟

  10. حجم سبز در 08/08/05 گفت:

    سلام رویا.بابا ای ول حالت خوبه؟بخدا حالت خوب نیست.حالا دیگه همه ی حرفاتو برمیداری برامون آهنگ پخش میکنی؟دسخوش بابا.
    رویا این پیوندی که گذاشتی کنار صفحه در باره مرگ کودکی که باور نمیشود.همون سجاد هاشمی. اون پسر رییس من بود.کوچکترین وبلاگ نویس ایران بود. پارسال وبلاگشو باز کرد.قصه می نوشت.من رفتم مجلس ترحیمش تماشای قیافه والدینش صبر میخواست . ببین خودشون چه حالی بودن دیگه

  11. آوامین در 08/08/05 گفت:

    رویا جون اونور !

  12. آوامین در 08/08/05 گفت:

    چرا اینجوری کردی اینجارو؟؟؟؟داری تلافی می کنی؟آره؟زورت به من نرسید سر وبت خالی کردی عزیزم؟

  13. حجم سبز در 08/08/05 گفت:

    ببین مامان سجاد براش پست جدید نوشته.برو بخون

  14. ملیحه در 08/08/05 گفت:

    هی اومدم رفرش زدم دیدم ،شاید چیزی باز بشه بخونیم ، انگاری خانم خانما هوس کردن فقط سفید و آبی باشند، بدنگذره حاچ خانم

  15. ندا در 08/08/05 گفت:

    منم چند روزیه نمیتونم نوشته هات رو ببینم…؟؟

  16. هومن - گندم در 08/08/05 گفت:

    خوشگل شده اینجا
    آسمانی شده
    با ارادتی دیگر
    هومن

  17. ییلاق ذهن در 08/08/05 گفت:

    نکنه تو هم بهمنی هستی رویا؟
    من ۱۶امم


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    چندمش رو بی خبر بودم اما فهمیده بودم هم ماهی هستیم خانوم

  18. ییلاق ذهن در 08/08/05 گفت:

    حالا چرا گیر دادم به بهمنی بودنت قضیه اینه که از خوندن این پستت به این نتیجه رسیدم که تولدت نزدیکه !! اگه خیلی پرت گفتم ببخشین

  19. چهار ستاره مانده به صبح در 08/08/05 گفت:

    معذرت می خوام از همۀ دوستان و آشنایان که کلی کلیک و زمان و صبر و حوصله خرج کردند پای این صفحه در این یکی، دو روز! دستمان نمی رفت به نوشتن این روزهای آخر … عینهو دم مرگ انگار. آدم یکهو می ماند چه بگوید بس که حرف دارد! کار دارد! بار دارد! خلاصه، دستِ آخر، امروز از شرمندگی تان در آمدم. دوستی را تمام کردید در حق من. این آوامین جان هم کلی حرص خورده است امید که حلال کند ما را. یک مشکلی بود در حلقوم ما! حرفش نمی نشست به دل کلمه. هنوزم دست دست می کند بگوید یا نگوید… خودشیفتگی است دیگر! خودمان هم ذوق کرده ایم واسه خودمان که داریم به سلامتی دنیا می آییم … دنیا که آمده ایم قبلن ها، داریم بزرگتر می شویم الکی … الکی … دعا کنین شما هم به جان ما. بسی محتاجیم. زیاد. خلاصه این کامنت محض خاطر ِ دلجویی بود. ان شاء الله که عفو می فرمایید ما را. این ما ما کردنِ ما هم مقصری ندارد الا هومن عزیز! این خوی سلطانیّت را در ما بیدار کرده است! وگرنه ما یک بندۀ حقیری بیشتر نیستیم!!! این حرف آخر را جدی نگیرید. مزاح کردیم. خودشیفتگی مان در مرحلۀ عود است و حمله های نابهنگام! چاره ای نیست مگر صبر و دعا. دریغ نفرمایید.

  20. آوامین در 08/08/05 گفت:

    خصوصی گاه رویت شود لطفا…در همین چهارستاره…قربون خودشیفتگیت شیرینم !

  21. مانا در 08/08/05 گفت:

    خبه بابا شلوغش کردی! سی سالت که نشده! تازه داری میشی بیست و پنج! واسه این سن داری این همه مته به خشخاش میگذاری و استرس بازی درمیاری به سی برسی چی کار میکنی پس؟! من که بیست و پنج رو نفهمیدم کی و چه جوری رفت از یه سال قبل سی استرس داشتم وای به حال تو! فکر کنم باید از الان واسه تولد سی سالگیت قرص ضداسترس بگذارم کنار
    اما از شوخی گذشته رویا جانم امیدوارم سالهای بعد از بیست و پنج سالگی مثل اسمت رویایی باشه…تبریک میگم دوست جانم


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    ای خانوم .. کولی بازیمون گرفته خب. ولی من سی سالگی رو دوست دارم. به خصوص سی سالگی شما رو که بالاخره نذاشت آرزو به دل من بمونه و یه جوری ارادتمون رو ابراز کردیم بهتون. ممنونم از لطف همیشه ات

  22. آوامین در 08/08/05 گفت:

    رویا تولدت بود؟؟؟؟شنبه؟آره؟آره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه بوده من چه دوست بدی هستم که نمی دونستم…تولدت بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    نه عزیزم. تولدم نبود. هنوز فرصت داری بترکونی مجلس رو.

دیدگاه خود را ارسال کنید