تا اینجا گفته بودم برایتان که در راستای تصمیماتِ تازۀ زندگیمان، قیدِ کلاس زبان را زده و از اینجا سر در آوردیم. آنجا چه خبر بود؟ کلی خبر! یکی مثلن همین نقد و بررسی مجموعۀ داستان اژدهاکشان اثر یوسف علیخانی با حضور حضرتِ ایشون و حضور غافلگیرکنندۀ آقای اُوشان! که گزارش مبسوطِ آن را هم موکول کردیم به بعدِ خواندنِ آن یکی، دو داستانِ پایانی اژدهاکشان که باقی مانده بود هنوز که خواندیم آنها را نیز به سلامتی و الوعده وفا حالا!
جانم بگوید برایتان، از همان ابتدا که جلوس فرمودیم در آن نشست، هی داد و بیدادِ ملّتِ فرهیختۀ داستان نویس ریخت به گوشمان که چقدر سخت بود زبان و لحن ِ این داستان ها. ما هم که نخوانده بودیم کتاب را هنوز. بعدتر، با خبر شدیم حضرتِ ایشون (تا این لحظه، هنوز حرف و خبری نبود از حضور آقای اُوشان!) مانده اند اندر ترافیک و با تأخیر تشریف فرما می شوند. آن وقت، دیدیم فرصت غنیمت است و ما هم غریب. رفتیم کتاب را تهیه کردیم از همان گوشه و کنار! بلکه تنهایی مان پُر شود و ما هم اندک خبری داشته باشیم از اصل ماجرا که ” اژدهاکُشان ” بود و ما هم خشن! به کُشت و کُشتار دلبستگی شدیدی داریم؛ قتل و غارتِ اژدها جماعت هم که لذتِ شگفتی دارد. حضرت عباسی، رفیق اگر داشتیم، می نشستیم به حرف. که نداشتیم و نشستیم به خواندنِ کتاب. چهار، پنج داستان خوانده بودیم از ابتدای کتاب که کنار دستی مان زد بهمان که ” هی زور نزن خانوم! چیزی نمی فهمی الان! ” ما هم از این لبخندای بی معنی زدیم که یعنی چی؟ خب، حضرت عباسی، لهجۀ کتاب کلّی تازگی داشت و سختی. حتا برای من که خیال کنم همین یک استعداد را زیاد دارم برای فهم و درکِ لهجه ها و زبان های نامأنوس! نشان به آن نشان که موقع سفر به گناباد، هیچ کدام از آن میزبانانِ مهربان اصلن خیال نکردند مای طفلک! بارِ اولمان است که آمده ایم آنجا و یکریز به لهجۀ خوشان حرف می زدند و ما هم مردمی! به روی خودمان نمی آوردیم و فهم که نشان می دادیم از خودمان، انگاری آنها متوقع بودند فی الفور به همان لهجه هم تکلم کنیم ما. اینا یعنی ما کلن زبان بفهمیم! تا آنجای کتاب را هم فهمیده بودیم خداییش. ضمن اینکه از گله و مال و دهات و مشدی و کبلایی ها هم سرمان می شود؛ هم به دلیل درسی که خوانده ایم و هم به دلیلِ آن آبا و اجدادِ روستانشینی که داریم. القصه، این نشست، با توجه به اینکه ما تاکنون سابقۀ شرکت در چنین محافلی را نداشتیم، کلی مثمر ثمر بود. الان هم که خواندنِ کتاب تمام شده است، خواستیم برداشت و لذّتی را که خودمان کرده ایم و بُرده ایم سهیم شویم با شما.
به قول حضرتِ ایشون، اگر بخواهیم ” اژدهاکُشان ” را در یک دسته ای، گروهی، چیزی، … قرار بدهیم تا تکلیف آن را مشخص کنیم در کل که چی هست و چی نیست؟! باید بگوییم از نوع ادبیات اقلیمی- روستایی است این مجموعه داستان که پیشکوستانِ این نوع یکی غلامحسین ساعدی است و احمد محمود و جلال آل احمد و … ووو …
خب، تا اینجا مشخص است که وقتی بستر اصلی داستان، روستا و بافت روستایی است اصلن نباید اصرار داشت بر تنش و درگیری های خاص و یکسری ماجراهای عجیب و یا حوادث نادر! همان طور که روستا در ذهن ما تداعی گر سادگی است و طبیعت و دار و درخت و کوه و و دشت و دمن و نوعی عوام گرایی، اژدهاکُشان هم این است ولاغیر! یعنی، شما سفر می کنی به روستایی، انگار میلک و بعد، این ردیفِ کلمات را می گیری و میان روایت های یوسفِ علیخانی ِ نویسنده چرخ می خوری در میلک و لابه لای مردمانِ آنجا؛ گوشِ شنوای حرفهاشان، پی داستانهاشان، محو آن طبیعتِ بکر ِ دور، غرقّ تخیلاتِ خود …
میلک نام روستایی است کوچک و خلوت. دستِ بالایش جمعیتی دارد قریب به پانزده خانوار در سمتِ قزوین که مردمانِ آن لهجه ای شیرین و دلنشین دارند و مهربانی و سادگی ِ آشنایی …
درست است که این کتاب توضیح ِ مجموعه داستان را یدک می کشد پی عنوان اما، روایت های نویسنده جدا از هم نیستند اصلن. همگی حکایت هایی هستند دربارۀ میلک و مردمانش. یعنی ربط دارند به هم. عینهو آدمها و نام ها و مکان ها و … ووو … که تکرار می شوند و شناس ِ تو می شوند بعد از یکی، دو داستان. انگار همان که گفتم، مثلن شما سفر می کنی به میلک، اقامت می کنی در آنجا، به قدر ِ پانزده روز و هر روز، روزگاری می گذرد بر تو …
میلکِ یوسف علیخانی دنیای امن و آرامی است با مردمانی ساده دل و ساده فکر که کمتر نشانی از آنها پیدا می شود اینجا، در حوالی ما. آنها به لهجه ای حرف می زنند، به شیوه ای می اندیشند که دور است از ذهن و زندگی ما. پس به دنبالِ این نباشید که کتاب را بخوانید و هی جملۀ مرهم پیدا کنید میان داستان و همذات پنداری کنید با آن. از این خبرها نیست. نیاز و فکر و دغدغه و نگرانی و عشق و محبّت و … نمی دانم چه و چۀ مردمانِ میلک آشنای ما نیست. پس، باید فقط به دنبال میلک باشید در اینجا و نه هیچ کسی، یا چیز دیگری. مثلن، پی خودتان نباشید که آن وقت، یکهو می بینید سر به کوه و بیابان گذاشته اید و پی جاده، عزم ِ بازگشتِ به حدودِ خویش را کرده اید؛ مثلن تهران. دوباره میانِ ترافیک و ازدحام و فقر و فریبِ این شهر بی در و پیکر جاخوش می کنید و بی خیالِ میلک، لذتِ خیالپرویهای دوست داشتنی را از دست می دهید ولو به قدرِ همین یکی، دو ساعتِ اندک که وقت صرف می شود پای خواندن ِ این داستان ها.
اژدهاکُشان، پانزده داستان دارد که من نامگذاری بیشتر آنها را بی نهایت دوست دارم؛ قشقابل، نسترنه، دیولنگه و کوکبه، گورچال، اژدهاکُشان، ملخ های میلک، شُول و شیون، سیامرگ و میر، اُوشانان، تعارفی، کَل گاو، آه دود، الله بداشت سفیانی، آب میلک سنگین است و ظلمات. از میان این پانزده داستان هم، نسترنه، اژدهاکُشان و اُوشانان را دوست می دارم.
کتاب پُر است از واژه های خاصِ آن منطقه که ربط دارد به کار و بار و زندگی و اعتقاد و حرفه و … مردمانِ آنجا. خب، دستِ کم همگی این را می دانیم که مردم ِ روستا یکی، دو شغل بیشتر ندارند مثلن کشاورزی و دامپروری. اینجا هم وضع به همین شکل است. مردم یا باغ دارند یا گله یا زمین زراعی … یک امامزاده ای هم هست توی ده، انگار محور است. به قول حضرتِ ایشون شخصیت دارد انگار. البت، من فکر می کنم خیلی اشیاء، حیوان ها، درخت ها، کوه ها، حتا همان خرافه ها و افسانه ها که یکجوری موضوع اصلی اند، شخصیت دارند واسه خودشان. جزیی از زندگی اند نه در حاشیه که خودِ متن. جای آن استادِ مردم شناسی و جامعه شناسی ما خالی که اگر بخوانند این کتاب را، حتمن بچه ها را مجبور می کنند به جای کتاب های مثلن جلال، که هنوز خاطرۀ بدِ آن تحقیقمان دربارۀ نفرینِ زمینِ آل احمد یادِ من هست، اژدهاکُشان را کالبدشکافی کنند!
در کتاب، علاوه بر میلک که مکان اصلی ماوقع است و قزوین و شاهرود که شناخته شده اند، کلی اسم مکانِ جالبِ ناآشنای محلی هم هست که وقتی غرق می شوی در داستان، انگاری خودت هم بلد می شوی نشانی آنها را. حواستان باشد این را منی می گویم که همین کرجِ آبا و اجدادی ام را حتا درست نمی شناسم؛ اسپی گیله، کوه آله منگ درآیو، سرخه کوه، سنگه کوه، کوه گون، سرپل، ناحیه، لب رود، آغگل، زرشک، باراجین، گدوک، گردنه فلار، شارشید، سلکون، نعلدار، کولی سر….
البته، مثلن میانِ همین اسم ِ مکان های داستان، ما کلی این زرشک را دوست داشتیم که یادمان می انداخت یک جایی را در دهاتِ خودمان، که موز است اسمش.
اسامی آدم های داستان و مردمانِ میلک هم کلی عجیب و غریب اند. آقای اُوشان گفتند که نام ها را از میلک آورده اند، یعنی شاید اگر هنوز سر بزنیم آنجا، یکهو بشنویم که یکی دارد آن دیگری را کوکبه صدا می کند و یا کبلایی قشنگ یا …
الان بگذریم از اینکه، من هنوزم معتقدم اعراب گذاری، نشانه گذاری و … اگر رعایت می شد، خیلی تأثیر داشت در خوانشِ داستان و این کتاب کلی مشکل اینجوری داشت به نظر من. البته، اشتباه تایپی هم بود یه چند تایی! یا یک مواردی مثل استفاده از یک کلمه به دو شکل که بیشتر به نظر می رسید اشتباه تایپی باشد؛ مثلن زمستان و زمسّان (۷۷) یا آلبالوبستان و آلبالوستان (۱۰۰) نردبان و نردبام (چند جایی بود!)
البته این موارد در کنار ِ آن لهجه و دیالوگ های واقعی ِ واقعی کمتر به چشم می آید. ولی خب مهم است دیگر. هر چند با همین وجود نیز آدم کلی لذت می برد و خیال می کند اگر برود سمت قزوین، می تواند کلی حرف بزند با مردم محلی به همین گویش. آدم احساس نزدیکی می کند. یک جمله ای بود در کتاب، حکایت ماست. این داستان ها از مردمان میلک، “مثل خواب بود که آدم، آدم های غریبه را به اسم و رسم می شناسد. ” (۹۷) با این حال، بعضی کلمات و جملات بود که منم! با آن استعدادِ خدادادی نفهمیدم یعنی چی؟ مثلن اشهب(۱۰۲)، کاس چشم (۱۰۶)، اگه دست ور نداری، هر چی نابتّرت رو سرت می کنم، که این هم دنبالش می کنه. (۶۲)، کلید ملیدان را بداد به من که دارم می میرم اما جد نگرفتم، انگار بکردم چون فندق چین تنهاست مرگ خواهی می کند. (۶۸)، نرفته و تنش شده بود خروار (۸۳)، تمام تنش تاوار شد(۸۳)، الهی نون سوار و تو پیاده (۱۲۳)، زن سرنده (۱۳۰) … ووو …
یکسری جملات هم بود که من کیف کردم از خواندنِ آنها با آن لهجه. یکی اگر یک بار اینها را شنیده باشد، بعد بخواند دیالوگها را می فهمد من چی می گم! مثلن؛ سر گاو شما که نیفتاده (۱۰۱)، قابلمه قور شده بود (۱۱۰)، چقدر کوری دید توی زندگی (۸۳)، بال جلیقه اش (۸۰)، الانه که هوا انقلاب کنه (۲۲) در دهن مردم به در ِ کون شان چفته. اگه تانستین نگذارین برینن، آن وقت، حرف هم نشوین. (۳۴) … ووو …
آن اشکالات واردۀ حضرتِ ایشون، به نثر و زمان و نوع روایت و … هم حق بود. یکی، دو مورد که اصلن می شود گفت ضایع بود این چرخش از سوم شخص به اول شخص. بیشتر نشان دهندۀ شتابِ نویسنده است البته. وگرنه، خیال نمی کنم آقای اُوشان اگر بخواهند نگاهی منصفانه داشته باشند مخالف کنند با اصلاح این موارد. (هرچند این آقای اُوشان کلی مهربان است و نقدپذیر!) با این حال، نثر خوبی دارد این داستان ها. بابِ میلِ من که عاشق ِ پس و پیش کردن فعل و فاعل و ضمیر و مفعول هستم. جاهایی هم هست که به شعر می زند این نثر؛ به جا و لازم. مثلن؛ صدای بیل علی اشرف، تاریکی را خط می اندازد. (۱۱۶)، وقتی که داشت می رفت، انار درخت حیاط یک بال بیشتر نداشت و حالا مثل زنی چند پستان، بال هایش را باز کرده بود و با رز آویزان چارچوب، استخر حیاط را سایه کرده بود. (۳۹)، باران که تمام می شد، آله منگ از آنجا، کمان می بست و هفت رنگش را مثال النگو، نشان میلکی ها می داد. نصف النگو توی کوه بود و نصف رنگی اش به دیدار می آمد. (۲۶) … ووو …
خب، ما واقعن خسته شده ایم از فعل ِ تایپیدن و گرنه فک ما جا دارد هنوز برای حرفیدن. قصه را خلاصه می کنیم با یک توصیۀ خواهرانه که لطفن وقتی دارید کتاب می خوانید از نوعِ داستان، هدفتان این نباشد که در پی آن کشفی کنید یا موضوع خارق العاده ای را بفهمید یا … یعنی هی با خودتان نگویید مثلن که چی؟ حالا این، اون، آخرش چی؟ من نمی فهمم مگر آدم وقتی قصه می خواند باید دنبال چه باشد الا همان قصه. قصه است دیگر. اسمش هم رویش؛ یعنی روایتی دستمایۀ ذهن و خیال. اینقدر ذهن راکد و تخیلِ بی رنگ و لعابی نداشته باشید لطفن. به جای آن فکرتان، ( اگر مثل فکر ما تعطیل نیست!) کمی هم از خیالتان کار بکشید. بگذارید لذت ببرید. مگر قرار است با خواندن کتابِ داستان، آدم بشود امیل دورکیم یا آلبرت انیشتین؟! اینا رو به خاطر این می نویسم که یک آقایی بود آنجا، یعنی در آن نشست، رفته بود روی اعصابِ من، کتاب را نخوانده بود مگر چند صفحه از آن و هی دنبال هدفِ نویسنده بود که یعنی چی آقای اُوشان که نوشته ای این داستان ها را؟ می خواستی به چی برسی یا به کی یحتمل؟ عینهو آدمایی که تا می فهمند وبلاگ می نویسیم هی می پرسند هدفت چیه؟ فکر نمی کنی می تونی کارای بهتری انجام بدی؟ یکی نیست بگوید به آنها آخه شما رو سَنَنه داداش ِ من؟! در اژدهاکُشان هم آقای اُوشان برایمان قصه تعریف می کند. اتفاقن خوب هم تعریف می کند. یک جاهایی هم زیادی خوب. حالا یا تو دوست داری یا نداری. اجباری که نیست بنشینی این داستان را بخوانی و هی حرص بخوری که چی؟! نخوان. (اینا رو مثل این آقای زیادی معرکه گفتما!) حرفِ آخر هم اینکه؛ ” محبت که نباشه، چه میلک و چه قزوین و چه تهران، هیچ فرقی نداره. ” (۷۵) این هم پیام اخلاقی و انسانی ای که ما از این داستان گرفتیم. کاش آن آقا را دوباره می دیدم، می گفتم بهش؛ آقا اینه!!!
تهران/ مؤسسۀ انتشارات نگاه/ چاپ اول ۱۳۸۶/ ۱۴۲ صفحه/ ۱۵۰۰ تومان
:: در جلسه نقد “اژدهاکشان” در کرج عنوان شد؛محسن فرجی: ادبیات، توهم ِ واقعیت است
*فراخوان : ١٦ فوریه روز اعتراض سراسری* در 08/08/05 گفت:
جامعه بدون جنگ!
جامعه بدون فقر!
جامعه بدون زندانی سیاسی!
جامعه بدون تحریم!
جامعه بدون تبعیض نژادی!
جامعه بدون تبعیض جنسی!
جامعه بدون سرکوب!
جامعه بدون اعدام!
جامعه بدون سنگ سار!
جامعه بدون سلاح کشتار جمعی …!
جامعه آزاد!
جامعه با زندگی انسانی برای همه
خیاط در 08/08/05 گفت:
یا این پستت!هی اینجا اونجا ایشان اوشان…نفهمیدیم چی شد!
منم با زهره موافقم
آوامین در 08/08/05 گفت:
ولی حیف شد زبان ها !
آوامین در 08/08/05 گفت:
خب حالا الان پسرا سرازیر میشن اینجا !دختر حیا کن !
مهم نیست! در 08/08/05 گفت:
سلام علیکم
انشا’ا… که خیر است.
شاهین رهنما در 08/08/05 گفت:
سلام عزیز
ممنونم از محبت شما
هرچند دیر اما آمدم تا تشکری کرده باشم و….
سبز باشید .
محسن در 08/08/05 گفت:
بله …!
خاطره در 08/08/05 گفت:
من هم دوستت دارم!
بچه پررو، فوری به خودش میگیره!!
عادله در 08/08/05 گفت:
ببین این آخرین باره که اخطار می کنم انقدر هی لینک به این ور و اون ور نده دختر جان . یعنی چه ؟ سر گیجه گرفتیم !
زوربا در 08/08/05 گفت:
سلام
تولدت دیرادیر مبارک و البته دورادور
خدا هیچ وقت نمیتوانست عاشق نباشید این پنج
چهارمآ تولدی دیگر برای شما لازم است تا خیال نکنی پیر شدن علامت بزرگ شدن است
سومآ شاید نه با قطار نه با اسب نه با بال هیچ شوهری به سوی بد بختی پر نمیکشد
مگر دیوانه شده با یک دیوانه مثل … آره
دومآ چرا از هدیه های در راه حرف نمیزنی؟. تو ۲۶ سالت تمام شده و الان هنوز زنده
ای و این نعمت بزرگیست برای داشتن
واولآ های خیلی زیاد که نمیگویم و امیدوارم بفهمید
در اول و آخر هر حرفی هم که نباید دقت کرد
بله به یمن الطاف خیلی ها زوربا نمرد هرچند که شما ….
و اینکه
فلک نجیب نشستست و موزیانه به فکر
که پیش چشم من این دو کجا به هم برسند؟
یا حق
چهار ستاره مانده به صبح؛
می کشمت زوربااااااااااااااااااااا
خیاط در 08/08/05 گفت:
نکنه گوشیت رو خاموش کردی رؤیا؟
ماباید هر چه زودتر حرف بزنیم !وگرنه هر دومون از فضولی می میریم
آوامین در 08/08/05 گفت:
مهتاب در 08/08/05 گفت:
خیلی مبسوط بود
سارا در 08/08/05 گفت:
خوبید شما خانوم؟ من چرا تا حالا نفهمیده بودم شما قید کلاس زبان رو زدی؟
راستی یه وقت یه یادی از ما نکنیااااا!
چهار ستاره مانده به صبح؛
سلام خانوم. شما کجا، اینجا کجا؟ آفتاب از کدوم طرف دراومده مهربون شدی؟ به یادتونیم متقابلن خانوم.
کلاس زبان رو هم بی خیال نشدیم. یه جلسه غیبت کردیم. همین. من می خوام برم خارج حتا به زور هم که شده زبان یاد می گیرم.
سمیه در 08/08/05 گفت:
سلام. سر و روی جدید مبارک خانم!
چهار ستاره مانده به صبح؛
سلام. ای خانوم. چی کار کنیم ما هم. دلمون خوشه به همینا دیگه.
رضا هدایت در 08/08/05 گفت:
خوب بود
علی در 08/08/05 گفت:
اوووووووووووووووووووووووه ببین چه جوری تبلیغ می کنه!
کلا دو ساله کتابهای نویسنده های ایرانی رو نمی خونم، چون یه چیزی همشون کم دارند، یه جور احساس، یه جور طبع نویسندگی، شایدم اصلا هیچی ندارند!….
مدهوش در 08/08/05 گفت:
عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد. و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند
مدهوش در 08/08/05 گفت:
این اوشان و ایشان و شما همه ماشا لا به نفس
خاطره در 08/08/05 گفت:
مدهوش جان قشنگ گفته… و کافی!
خاطره در 08/08/05 گفت:
من یه بار میام …چهار خط نوشتی.. کامنت میذارم و میرم… بر میگردم میبینم شده ۴۰ خط و باز من کامنت گذاشتم و رفتم!!
جل الخالق!!
لاله در 08/08/05 گفت:
بدم میاد از اینکه نخونده کامنت بنویسن و بنویسم ، ولی … نتونستم بی اونکه ردی از دلتنگی ام برای خوندن ات به جا بذارم برم … فردا هم هستم …
علی هوشمند در 08/08/05 گفت:
سلام …
حضرت ایشون در 08/08/05 گفت:
خوب می نویسی دختر.همین ها رو بزنی توی داستان، گمونم چیز خوبی از آب درآد.
آوامین در 08/08/05 گفت:
کجا هستی عزیز دلم؟
صداي آشنا در 08/08/05 گفت:
زهرا در 08/08/05 گفت:
سلام.
منتظرم که بیایی…!
حجم سبز در 08/08/05 گفت:
بد بخت شدم چقدر زیاد نوشتی
مهشاد در 08/08/05 گفت:
خوش به حالت منم نقد و بررسی می خوام…
آوامین در 08/08/05 گفت:
سلام…خوبی رویا جونم؟کجایی دختر؟نگرانی خودم کمه تو هم غیبت می زنه دیگه بدتر…لااقل یه خبری گل ناز؟
زوربا در 08/08/05 گفت:
سلام
ارزانی ی خودتان
فکر کنم زوربا این وسط هم زر(به کسر ز_و کسر ر) زیادی میزند هم زور زیادی
بگذریم از حضرات ایشان و اوشان برسیم به حضرت خودش
داریم نشان بی نشانی
دانیم زبان بیزبانی
مائیم چو از منی گذشته
سرچشمه ی آب زندگانی
طفلیم به روزگار پیری
پیریم به عالم جوانی
یا حق