چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

تقدیم می شود به خودم
و آن آقا، جفت رویایی، حضرت همسر …
که گفته اند می آید، می رسد از راه؛ همین روزها، ماه ها، سال ها
نمی دانم سوار بر اسب است یا مرکب تازه ای دارد؟
شایدم با قطار می آید! یا روی بال های باد شبیه حضرتِ سلیمان می آید؟!
گفته اند: خوب است. ماه است. خورشید است. آسمان است. دریا هم. خودم که باشم می گویم … بگذریم فعلن … آقا، شما هم نگران نباش دیگر. من فقط کمی سر به هوا هستم و نه بیشتر!!! شما اگر بخواهی، اینجا قول می دهم که پس فردا همین ها باشند تا شهادت بدهند به نفع شما که من، خودم گفته بودم خانوم می شوم از حالا و اراجیف نمی نویسم اینجا!*

*

؟!)؛ خب حالا تعریف کن این مخاطب خاصت جریانش چیه؟
:: کی باشه خوبه؟
؟!)؛ هر کی باشه دهنش آسفالته!
:: چرا خب؟
؟!)؛ از بس آتیش پاره هستی!!! **

*

سلام آقا.
با خودت بگو عجب رویی داری دختر! من اما، … همین الان هم تن و بدنم می لرزد و نگرانم که تو … یکی، دو ساعت است که نشسته ام دو به شک اینجا، پشت مونیتور، دستم به کیبورد می رود و دلم پس می زند که … احساس می کنم سالها می‌گذرد و من هیچ وقت از این حس ِ سرشارِ مُدام خلاص نمی شوم. انگار «اهلی» شدن لاعلاج ترین مرضی بود که … تو سهم من نبودی. آن گل سرخ در سیاره ای دور …
حس می کنم دوباره آن شب، آن تابستان، آن داغ و تو … آبی بر آتش. من هنوزم تو راحس می کنم آن غروبِ نخست … به حرفهات فکر می کنم همیشه. با خودم فکر می کنم کی دوباره وقتِ آن می رسد که …
حرف زدنت را دوست دارم. همین که مهلت نمی دهی به آدم. یکریز حرف می زنی انگار آیۀ وحی که شک هم نباید بکنم در آن و آهنگِ صدایت و لحن ِ خوبت … بار ِ کلمات را بیشتر دوست دارم وقتی تو می نویسی، می گویی آنها را.
بعد، اولِ چلۀ کوچک است امشب. اینکه چرا دارم به تو فکر می کنم هیچ ربطی به خودم ندارد. امشب، با دوستی حرف می زدم که یادِ تو انداخت مرا. چند روزی است که بیشتر می شناسمش. اما، انگار همیشه می شناختم او را. امشب دلیل آن را فهمیدم. خیلی ساده بود. او هم صدای قدم های کسی را دوست دارد که … من منتظر او نبودم. مدتهاست که من انتظار کسی را با خودم بزرگ نمی کنم. اما میانِ این آمد و رفتِ بسیار، من او را شناخته بودم انگار. زیبایی و دارایی روح او، ما را با هم آشناتر کرد. می بینی، من تنها نیستم در این دنیا. تا الان شده ایم دو نفر. شاید هم تعداد ما بیشتر باشد. چه فرقی می کند او پسر است و من دختر و یا برعکس. ما سرمان را از پنجره بیرون می آوریم و راه می افتیم میان همۀ اشاره ها و نشانه های زندگی مان. حرف می زنیم با هم. من نگاه می کنم. او چشمک می زند. می خندم. بغض می کند. هر دو رنجِ یکسانی را با خود حمل می کنیم. هر دو باردار ِ احساس مشترکی هستیم. اسمی هم پیدا نمی کنیم برای آن تا به نام بخوانیم این مولودِ دوست داشتنی را که نطفه اش در جایی از دل ما بسته شده، بزرگ شده و حالا … می بینی؟ وقتِ هر بار به دنیا آمدنش، یتیم می ماند؛ انگار این نامه های من … نامه های او … مخاطب ندارد. برای خودمان می نویسم. با خودمان حرف می زنیم. دل به دلِ خودمان می دهیم. شما هم نیستی. شمای او هم نیست. امشب خداحافظی کرد. نگاه کردم تا رفت. نمی دانم چرا دلم گرفت. شاید یادِ آن چند وقتِ قبل افتادم که سلام مرا با یک «علیک» جواب گفتی فقط و نمی‌دانم چطور شد که یاد شب یلدا افتادم و بعد به اینجا رسیدم و دیدم دلم می خواهد بنویسم. بدون تو مزه نمی دهد به من این نوشتن. خودت که می دانی بهترین مخاطب هنوزم تویی. هر چند این همه فقط رویای من باشد! خیالی نیست. دنیای واقعی وجود دارد. من دربارۀ دنیایی می نویسم و حرف می زنم که احتمال بودنش به من ربط دارد و این نامه ها. حرف ها. می دانم نباید نگران باشم. مهم نیست شما از کجا آمده بودی و باید چقدر می ماندی و اینکه الان هستی یا نیستی یا …. چقدر مسخره است این «یا» ها!!! مهم این است که هر وقت من تصمیم گرفته ام تو را فراموش کنم کسی از راه رسیده و هیزم به آتش من ریخته است. نتیجه می گیرم که شما باید باشی. حتا اگر تو … حواسم نیست کی «تو» هستی، کجا «شما» می شوی! حواست باشد، نباشد من هم بزرگ می شوم. یک وقتی می بینی دیگر سراغ یکدیگر را هم نگرفته ایم … انگار مه ِ تاریک و تیره ای بین جهان های ما فاصله انداخته باشد. ستاره ای در شرقی ترین سمتِ شمالی طلوع می کند و ستاره ای دیگر در سمتی دیگر … بگذریم. نمی دانم چطور سر قراری باشم که یک طرفه است و تو می گذاری و من نقض می کنم. هی آن خاطره که تو حتا بدون لبخند، تکیه داده بودی به صندلی، گوشی تلفن توی دستت و من هیچ حرفی را نیاورده بودم که با تو بگویم. می بینم اگر وجود نداشتی، بخش بزرگی از زندگی من خالی بود. خب، آدم نمی تواند خیلی ساده این خالی بزرگ را بی خیال شود. شما اما می توانی. مهم نیست. این را دروغ می نویسم البته. بهتر است خوشحال باشیم. بخندیم. دنیا کوچک است. زمین هم گرد! به حرف ما هم باران نمی بارد!!! امروز جشن سده است. از اسطوره های این جشن یکی پیدایش آتش است. دیگری حتمن «من»!

*

روزت مبارک آتیش پاره!****

دهم بهمن بیست و پنج‌ سالگی ام

*

یک *؛ مزاح بود. و گرنه همه می دونن من قصد ادامه تحصیل دارم!

دو *؛ خاطرۀ گفت و گویی بود با دوستی در بابِ …

سه *؛ از نامه های علمی، تخیلی ما

چهار *؛ حضرت خودمان را می گوییم.

و

کلی خوش خوشانِ ما بود این مدّت. دیگه اما تموم شد. زین پس زندگی می کنیم با جدیّت!
بچه بازی هم بی خیال! بزرگ می شویم!!!
ممنونم بابت تبریکای کامنتی، هدیه های اینترنتی، کادوهای حضوری و محبت های مثال زدنی!!!
خب، کمبود محبت ما برطرف شد.
موسیقی هم تزئینی است. برای خالی نبودن عریضه! موسیقی شاد در دسترس ما نبود.
و این شعر هم … لذّت ببرید.

*

خدا می توانست مردی بسازد که بعد از تو در غربتش جان بگیرد
و او می توانست یک سنگ باشد دگرگون شود شکل انسان بگیرد
خدا می توانست اصلا ً نباشی خدا می توانست عاشق نباشم
به جای تو یک برف می آمد و من سراغ تو را از زمستان بگیرد
خدا می توانست اصلا ً همین طور همین طور باشم که او آفریده است
ولی آخر قصه تغییر می کرد که یک داستان، خوب پایان بگیرد
تو می شد که اصلا ً نیایی به این شهر، و من نیز در این خیابان نباشم
خدا  نیز از ابتدا می توانست که این کوچه را از خیابان بگیرد
خدا می تواند جهانی بسازد که این مرد اصلا ً به دنیا نیاید
خدا می تواند خدا می تواند به این روح پیچیده آسان بگیرد

( آرش فرزام صفت)

۲۵ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. pandarangi در 08/08/05 گفت:

  2. غریبه در 08/08/05 گفت:

    حقا که آتیش پاره
    بیا پیشم

  3. ملیحه در 08/08/05 گفت:

    آن مرد می آید آن مرد در باران می آید، آن مرد با داس می آید…

  4. خیاط در 08/08/05 گفت:

    هوم؟؟باید صحبت کنیم انگار
    من دارم فکر می کنم تولدت رو چه جوری تبریک بگم،یه کم دیگه واسا دنیا نیا!

  5. زهره در 08/08/05 گفت:

    تبریک !
    امیدورم امروز که روز تولدت است همون روزی باشه که آید از راه دور آن شاهزاده مغرور!

  6. آوامین در 08/08/05 گفت:

    تولدت هزار بار مبارک…
    دیشب دلت گرفته بود عزیزم؟قربون دلت برم…
    می دونی این کلمه خیلی برام آشناست؟

    روزت مبارک آتیش پاره…آتیش روشنه….گرمه…در فضای زمستون همه دورش جمع میشن…یعنی جذابه !
    چی تو سرت میگذره رویا !تو پیچ و تاب نوشته ات وول می خورم…خوش به حال آن جفت رویایی !!!!جدا می گم !آی آقای همسر بیا ببین خانومت چه کرده…چه می کنه…گلریزون کرده برات…یه عالمه حرف داره باهات…چشماتو باز…گوشاتو باز کن…بیا جلوتر…پیدا می کنی بالاخره رویای مارو !رویای ما چرا !رویای خودت رو !
    رویای ما مهربونه…منتظر خوبیه…همدم خوبیه…همسفر خوبیه…از الان خودشو داره آماده می کنه…بگرد…اینقدر بگرد تا آماده بشی…تا آماده بشه…تا ستاره و فلک یکی بشن…تا ستاره صبح بشه…تا رویا واقعی بشه…بگرددد…بچرخ…بیا…

  7. آوامین در 08/08/05 گفت:

    منم به همچین نامه ای دارم !در گوشت گفتم ها !

  8. آوامین در 08/08/05 گفت:

    یه جایی بین نوشته هات گیر کردم هی میرمو میام…می خوام گرم شم اما یهو یخ می زنم…یه جایی بین نوشته هات…همین نوشته…همین نامه…

  9. واصح در 08/08/05 گفت:

    برای من یکی که تمام نشده. تمام ماه بهمن از آن شماست پس همچنان چای تبریک دارد.

    درباره این نوشته هم کلی حرف دارم. اما بماند. اینجا که جای وصیحت کردن نیست!

    تولدتان همیشه مبارک

  10. واصح در 08/08/05 گفت:

    جای تبریک*

    چای تبریک و کیک و شیرنی بماند برای ملاقاتهای حضوری تان

  11. علی هوشمند در 08/08/05 گفت:

    درود ! سر که می زنی به صبح نزدیک تر میشوم …

  12. مهشاد در 08/08/05 گفت:

    خب کلی مبارک تولدت+قالبت
    کمی پیچیده بود…نه؟

  13. ملیحه در 08/08/05 گفت:

    باز سلام. میخوای آمار بازدید کننده ها زیاد بشه یه جوونی کن و آدرس تو به این بینوا بده …
    گناه داره به خدا، دلشو نشکن
    قربانت ، فدات: ملیحه جون

  14. سارا در 08/08/05 گفت:

    دل بنهم، دل برکنی، توبه کنم، بشکنی….
    تولدتان خوش به حالتان!

  15. yas در 08/08/05 گفت:

    jalebe,ye doosti daram ke ou ham har sal nazdikaye tavalodesh hamash yade "ou ke khahad amad" mikone,..!1

  16. آوامین در 08/08/05 گفت:

    تولدت گلبارون عزیزم…هر روز وقتی می تونه روز مبادا باشه،پس هر روز می تونه روز تولد هم باشه!روز تولد ستاره…تو که چهار ستاره ای !!!ترکوندی ها !

  17. مدهوش در 08/08/05 گفت:

    حتی وقتی در مسیر درست هستی
    اگر بنشینی
    زیرت میگیرند .

  18. خیاط در 08/08/05 گفت:

    این شعر آخر خیلی قشنگ بود!!منم که یادم نیست

  19. اداخلی یول لار در 08/08/05 گفت:

    سلاملار
    گوزلییرم
    یولونوزو

  20. مهتاب در 08/08/05 گفت:

    مبارکه ؟

  21. ... در 08/08/05 گفت:

    حضرت همسر ؟!

  22. خانم گل در 08/08/05 گفت:

    باید یاد بگیری آن سوار بر ابو طیاره را با دست پخت خوبت اسیر خود کنی

  23. مانا در 08/08/05 گفت:

    به به خانم کولی تولدیان! ورود به بیست و شش مبارکا باشد. امیدوارم سال عشق باشه برات دوستم جان

  24. خاطره در 08/08/05 گفت:

    هی حسودیم میشه به حسی که دوست دارم داشته باشم… اما ندارم…
    دلم عشق میخواهد…

  25. زوربا در 08/08/05 گفت:

    سلام ۲۷ سالگی بابا ورود به ۲۷ نه ۲۶ یک بار دیگه حساب کنید لطفآ دیگه اینکه این آوامین جان عالی میتونه شهادت بده از طرف …دیگه اینکه علمی تخیلی که مینویسید نمیشود نقد کرد اما میشود فهمید و اندوه خورد دیگه اینکه نمیشه شعر بنویسی؟ از خودت من دوست دارم نقد کنم و شما عصبی بشی یعنی اصولآ نوشته های شما رو دوست دارم بفهمم البته اگر واضح نباشند دیگه اینکه دیگه اینکه دیگه اینکه کاری ندارید؟

دیدگاه خود را ارسال کنید