هشتم؛ کنکور ِ چشم سفیدِ ارشد!!!
هیچوقت اینقدر ناخوش نبودم. مگر، آن یک هفتهی بعد از اعلام نتایج ِ کنکور ارشدِ پارسال در اوایل خردادماه که هیچکسی (مثلن مهربانیهای همیشهی استاد آمارمان) و هیچچیزی(مثلن حتّا لذّتِ خواندنِ «به گزارش ادارۀ هواشناسی؛ فردا این خورشیدِ لعنتی …») تأثیر نداشت در بهبودِ حالاتِ من تا اینکه، خدا تبسم کرد و یکهو همۀ من از شور و شادی سرشار شد؛ انگار که یک معجزه شاید؛ شیرین مثل لبخندهای یک انسانِ دوست … خیلی دوست … و صفای شعری که خواند و زُلالِ محبّتش ….
این دوستِ بینهایت عزیزم، بیخبر از همهجا و من حتّا، تلفن زد، سلام و لبخند و فقط همین شعر «حمید مصدق» را خواند که یادم باشد؛ «سبز برگان درختان همه دنیا را / نشمردیم هنوز…» و سفارش کرد، شعر را بنویسمش همهجا، حتا روی همهی دیوارهای خانهمان و خیلی ساده، آن سرگشتگی به سرخوشی مبدّل شد و من همهی انگیزه و امیدِ دوباره شدم برای زندگی…آنقدر که امسال هم در کنکور ارشد شرکت کردم. (:دی) منتها برای آخرین بار!
آوامین در 08/08/05 گفت:
تو مگه قول نداده بودی که دوباره دست به قالب نزنی؟؟؟
باز دوباره که هنر نمایی می کنی !!!خب من از فقیر بودن خودم و همون یه دونه لباس خجالت می کشم که مرفه بی درد !!!!
راستی عزیزم اگه اینترنت به لطف خدا یاری کنه و دست از مردم آزاری برداره کبوتری در راه به سمتت فرستادم تا هی بهت نوک بزنه !!!
بعدش ماینکه ایده ات برای سالی که گذشت عالیه !!!شاید من هم بشینم فکر کنم ببینم چه کردم چه شد !!!
بعدیشم در گوشت می گم !!!
آوامین در 08/08/05 گفت:
تو دلت میاد وقتی من نیستم این همه آپ کنی؟؟؟تو چرا اصلا به فکر من نیستی؟؟؟چرا هی می نویسی هوارتا هوارتا !!!من همه ی همزمانی ها رو بدهکار میشم که !!!
آوامین در 08/08/05 گفت:
یه چیزی بگم؟؟؟من توی یک مغازه یک ملیون عروسک هم باشه عروسک خوک نمی خرم !
آوامین در 08/08/05 گفت:
سال دیگه اگه من باشم که قبول نمیشی ولی اگه نباشم شک نکن قبول میشی !!!حالا ببین؟!!!در این حرف سری و رازی نهفته بود …!!!
انشالله قبول بشی رویا ستاره ی نازنین…انشالله بیای همونجاها که تابستون رفتی به ما شیرین بدی !!!پیتزا بدی !!!قصه بگی !!!
آوامین در 08/08/05 گفت:
همهی سیصد و شصت و چند روز ِ امسالِ من در خوشبختترین احساسات سپری شد با این عشق همیشهی درونیام که از سرچشمهای در من نشأت میگیرد که منبع منتشر خیر است و خوبی…
خیلی حرفه ها !!!خوشا به حالت ای عاشق امیرکبیر…الهی که خوشبخت بشی…الهی که عروس بشی…الهی که من دعوت بشم…الهی که من دیگه چی؟؟؟خیلی دارم پسرخاله میشم نه؟؟!!!
ولی گذشته از اینها این پستت رو خیلی بهم چسبید بوی پاستیل نوشابه میداد که من عاشقشم !!!
آوامین در 08/08/05 گفت:
بعدشم اینکه من همین جا وصیت می کنم که رویا می تونه این کامنت ها رو یا پاک کنه یا یکی کنه چون باز انگاری پام رفته رو گاز !!!به من چه خب !!!غلیان احساساته !!!باور کن ولی من دخترم !!!امنه !!!
همین منٍ ساده در 08/08/05 گفت:
امیداورم آخرین باری باشه که ارشد شرکت کنی، چون دیگه سنتم داره از تاریخ مصرفش میگذره