چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

آن سوی پنجره، باغی است که شاخ و برگ و شکوفه‌های درختانش در میان پرتوهای نور می‌خزند و بالا می‌روند. و بالاتر از شاخه‌های درخت، قرص خورشید مثل یک سینی مسی گداخته، در فضای لاجوردی اطرافش می‌درخشد. چند کبوتر صورتی نیز در سطح آبی آسمان می‌رقصند و دور می‌شوند. نسیم خنکی لابه‌لای شاخه‌های تُرد و نورسته‌ی درختان باغ می‌وزد و می‌گذرد و با هر عبورش، بارانی از گلبرگ‌های لطیف و نرم شکوفه‌های گیلاس بر بنفشه‌های ابتدای فروردین فرود می‌آید و من، در برابر نخستین سایه‌های رویش، غرق شادی، منتظر تولّد پروانه‌های رنگین‌کمانی هستم. همه چیز با لبخندی دلنشین پذیرای گام‌های سبز بهار شده‌اند. می‌خواهم با رقص نور و شکوفه و نسیم همراه شوم.

چندی بعد، صدای بال پرنده‌های مهاجر گوش‌های زمان را کَر می‌کند. هوا بوی تازگی می‌دهد. عطر نمناکی خاک با اکسیژن ِ نابِ فصلِ نو یکی شده و طعم ترش بهار را در دهانم می‌نشاند. یکی از اطلسی‌ها را چیده و لای صفحه‌های کتاب جلد آبی غزل و شعر می‌گذارم. می‌خواهم خاطره‌ی اوّلین قدم بهار را در یادواره‌ی ذهنم زنده نگه دارم. کتاب از صفحه‌ای که دوست دارم باز می‌شود: ” زندگی چیزی نیست که لب طاقچه‌ی عادت، از یادِ من و تو برود، زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.” و بعد می‌خندم. مثل وقت‌هایی که گل‌های سرخ و صورتی، میخک و محبّت را میان عقاب‌ها و کلاغ‌ها و گنجشک‌ها حراج می‌کنم.

کمی آن طرف‌تر، بی‌بی‌ناز زودتر از بهار، در حالی‌که خاطرات روزهای جوانی‌اش را در بشقابی سبز کرده، همراه با سبدی سیب و بقچه‌ای طراوت از انتهای کوچه‌های برفی اسفند سر می‌رسد. بهار از روی شانه‌های بی‌بی پایین می‌پرد. باغ پُر از خنده می‌شود. بی‌بی‌ناز می‌رود در آلاچیق، پشت رازیانه‌ها، بر فرش سبز چمن می‌نشیند، به مخده تکیه می‌دهد و کتاب سبز آیه و نور را می‌گشاید:”اذا رأیتم الربیع فاکثروا ذکر النشور.”

از امتداد درختان گیلاس سر و کله‌ی رعنا و پوریا پیدا می‌شود. چشم‌های بی‌بی می‌خندند. قناری زردی که بر شاخه‌ی درخت نشسته نغمه‌ی ” یا مقلب القلوب ” را می‌خواند. بی‌بی از لای صفحه‌های کتاب آیه و نور چند برگ سبز بیرون می‌آورد و در دست‌های کوچک رعنا و پوریا می‌گذارد. بالای سر بی‌بی، پروانه‌های رنگین‌کمانی در حال رقص و بازی‌اند. زاویه‌ی نگاهم را می‌چرخانم تا درخت توت گوشه‌ی باغ، پیله‌ها سوراخ شده‌اند. کرم‌های ابریشم تازهای تنیده به خود را گسسته و اینک، در شمایل پروانه‌های رنگی به بهشتِ رؤیایی بهار قدم گذاشته‌اند.

حالا، پای سفره‌ی هفت سین، زیر نوازش انگشت‌های بلورین باران، برای خوشامدِ بهار، جشن شکوفه برگزار کرده‌ایم. می‌خواهیم با پنجره، ریحان و شعر، نور و محبّت و اکسیژن در سرآغاز سال یک‌هزار و سیصد و هشتادِ محبّت، زندگی دوباره‌ای را شروع کنیم …

پی.‌نوشت)؛ در راستای جشنواره‌ی نوروزی …

{عکس}

۲ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. آمینا در 08/08/05 گفت:

    سلام…من نیستم ولی یاد شما هستم همیشه…خوشحالم که اومدم و دیدم می‌نویسی…
    قول داده بودم که خوب باشم و لذت ببرم…ولی نمی‌دونستم که هنوز یک مساله حل نشده مساله‌ی دیگه و خیلی بدتر از قبلی و قبلی‌ها ایجاد بشه…تا من باشم که قول‌های گنده‌تر از خودم ندم…
    در پناه خدا
    بای
    .

  2. صادق در 08/08/05 گفت:

    چه فضای قشنگی!
    کاش اونجا بودم…

دیدگاه خود را ارسال کنید