چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

آن همکلاسی‌ام در دبستان نیز اضافه شده است به جمع‌مان. الناز با آن پسرش، پارسا، که یه کله کوتاه‌تر از من است. الناز درباره‌ی رنگ و نوع و فلانِ مِشِ موهای معصومه (تنها رفیقِ صمیمی من از بچّگی‌ام که سابقه‌ی دوستی‌مان به بیست سال می‌رسد.) سؤال می‌کند. ما می‌خندیم و در همین حین، معصومه می‌گوید که مثلن سوزنی پُر است مِش‌اَش! بعد هم، دوباره با هم می‌خندیم به اینکه الناز از همان بچّگی‌مان فقط دنبالِ رنگ‌مو و تیپ و شوهر و اینا بود. الحق، موّفق هم شد با این پسرش. تصوّرش هم سخت است؛ مثلن منم پسری داشته باشم اندازه‌ی پارسای الناز! غش می‌کنم از این خیال! ما هم سوژه‌ی خنده شده‌ایم میان این زن‌های چاق! البته، به قول الناز پهلوون! خودش هم، پهلوون‌ترینِ کلاس است. مربی‌مان هی دور بخش‌های مختلفِ بدنِ آنها را اندازه می‌گیرد و ما را هم در این خصوص آدم حساب نمی‌کند! خُب، منم دلم می‌خواهد یه کوچولو وزن کم کنم محض تنوع! بس که همیشه سی و هشت کیلو بوده‌ام؛ نه کمتر و نه بیشتر!  وقتِ رفتن، مربی‌مان صدا می‌زند مرا و می‌شنوم که دارد توی گوشم زمزمه می‌کند: ببخشین خانوم! شما مگه چند سالتونه؟ ما هم خجالت نمی‌کشیم بلند می‌گوییم: اینقدررررررررررر!

۱ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. کارگر در 08/08/05 گفت:

    چقدرررررررررررررررررر

دیدگاه خود را ارسال کنید