اینجا همیشه جنوب را دوست داشتم. عُمرش به وبلاگستان نبود. منتها، دورانِ خوبی بود آن وقتِ نوشتن در آنجا. دوستانِ وبلاگی خوبی داشتم. آبان و آذرماه ۱۳۸۵ که محشر بود از نظر شدّت دوستیمان. کلّی سربهسر هم میگذاشتیم، دلبهدل هم میدادیم … امشب، مهدیه (ای کاش همیشه کفن بپوشیم) آخرین بازماندهی آن گروه نیز کفن پوشاند به وبلاگش. صبح، آخرین یادداشتهایش را، save کردم تا بخوانم و امشب، وقتی دیدم در گوگل ریدر بالا آمد با خودم گفتم: دخترک به من میگه تُند تُند آپ میکنی، خودش مهلت نمیده … کلیک کردم به قصدِ خواندن که ای دل غافل! … پیامک فرستادم: چه بلایی آوردی سر وبلاگت؟ نوشت که حالش خوب است. نگران نباشم. حذفِ وبلاگ نتیجهی اعتماد به حسش بوده* و بعد، نوشت: وقتی وبلاگو میبستم یاد پویا ماندگار افتادم، که هر دفعه میگفت دارم وبلاگمو میبندم. اصرار نکنین و هر دفعه هم نمیبست. آخر سر نفهمیدم بست یا نه؟ خندهام گرفت. رفتم سراغ پویا ماندگار و آخرین یادداشتش، مورخ پانزدهم فروردین بود. یعنی، دوباره کرکره را کشیده بالا!؟! ناخودآگاه، یادِ دوستانِ سابق جاری میشود در ذهنم، زندگی میگذرد، ما نیز از هم میگذریم؛ به سادگی. محمود، بدون هیچ نوع بستگی فامیلی و خویشاوندی از برادر تنیام، برادرتر بود برایم. نصیر دوست برادر محمود و هنوزم، وبلاگش خاطرهانگیز است برایم. به خصوص کامنتای این پُست و این یکی. محیا بیخبر رفت و دیگر خبری نشد ازش. تا سالگردِ رفتنش، که برگشت و بسنده کرد به یکی، دو کامنت تا ما اینقدر بدانیم که زنده است هنوز. این آقا هم بیخبرتر رفت. ایلیا، پسرعمو جانِ ما بود، منتها، اوّل، عاشقی و عقد و عروسی و بعد هم بهانهی کنکور ارشد دیگر نگذاشت سهشنبههای داستانیاش را به روز کند و مدّتهاست که … حالا، دختر حوا رفیق دانشکدهمان بود. گاهی خبری میشود ازش. نوهمان هم اِی هست! آن چراغ روشن مسنجر و پیامکهای گاه و بیگاه هم خبر میدهد از صحّت و سلامت نفیسه. سارا هم مدّتهاست که دیگر نمینویسد. امّا، امشب … دیدم نوشته است که؛ [برای من] وبلاگ ننوشتن به مراتب بهتر از وبلاگ نوشتنه. یک آرامش خیال داره. میشه راحت فضای پیرامون رو انتخاب و مدیریت کرد. همه چیز حقیقیه… شاید من تنها کسی بودم در این گروه که تقریبن همه را دیدم و یا شنیدم. (الا محیا) هیچ پشیمان هم نشدهام! هر چند نظرم تغییر کرده دربارهی یکی، دو نفر امّا، گاهی دلتنگشان میشوم … گفته بودم حرفِ مرگ که میشود یاد دوستداشتنهایم میافتم. من آن گروهمان را دوست داشتم. دوست دارم هنوز. میخواستم همین را بنویسم، بگویم. این دوستان از فضای موهومی پیدا شدند به نام اینترنت. امّا، خیالی نبودند. حرف میزدند؛ هر کدام به آهنگ و صدا و ادبیاتِ منحصر به فردی. وجود داشتند؛ یک شمایل ظاهری و شخصیّتی هم. دنیا مفتخر است به حضورشان و من به آشنایی با ایشان.
* مهدیه؛ {من تردید نداشتم، دلیل هم نداشتم. فقط به حسم اعتماد داشتم. یه آن گفت ببند، اجابت کردم. دو تا سؤال دارم، بپرسم دوست داشتی جواب بده.}
من؛{؟}
مهدیه؛ {۱٫ شعر کوچهی مشیری رو دوست داری؟ ۲٫ وافعن چند کیلویی؟}
من؛{شوخیه؟ ۱٫ دوست دارم کوچه رو. ۲٫ واقعن ۳۸٫ چطور؟}
مهدیه؛{۱٫ حذر از عشق ندانم. ۲٫ ببین ایروبیک رو ادامه ندی بهتره چون ورزش مشکل آفرینیه. تو هم که مانکنی. شوخی هم نبود جوجو!}
ته نوشت)؛ فقط به حسم اعتماد داشتم. یه آن گفت ببند، اجابت کردم. پیامک مهدیه من رو یادِ یه یادداشت میاندازه که مربوط میشه به اوایلِ راهاندازی چهار ستاره مانده به صبح. عنوانش این بود؛ دربارۀ یک اقدام آنی! و نوشته بودم که؛ بالاخره بعد از دو، سه ماه دست دست کردن در یک اقدام آنی وبلاگ سابقم را حذف کردم و انگار که باری از دوش من برداشته شده باشد، احساس راحتی میکنم. نه اینکه حوصلهاش را نداشته باشم و یا اینکه به قول نفیسه دیگر در فضای آن نباشم و … اتفاقن، در این شرایطی که من دارم، اینکه خانهنشین شدهام و خودم نیز تمایلی نسبت به حضور در دنیای بیرون را ندارم، شاید اینجا تنها مکانی باشد که در آن امکانی برای برقراری رابطۀ من با دیگران فراهم میشود و … اما حذف وبلاگ، آنجا بخشی از گذشتۀ مرا به یادم میآورد مدام … بخشی که دوست دارم فراموش کنم آن را …
سارا در 08/08/05 گفت:
الان من تا اینجا شرمندهی شمام!
همون دیروز نوشته بودم. ۲اردی بهشت. دلیلش هم این بود "الان از اون وقتایی است که به خودم و آدم بودنم شک کردم…" الان ولی آدمم. اما اگه تا بیشتر از ۲دقیقه دیگه اینجا بمونم (در اینترنت) دوباره آدمیتم رو از دست میدم!!! این همه وسواس برای اینه که خودمو راضی کنم روزی اقلا یک ساعت درس بخونم! اما بازم نمیشه!