چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

اوّل؛ دفترچه‌ی خاطرات یک شیء زنده‌ی غریبی‌ست! نوشته بودم که ما دفتر خاطراتِ بچگی‌هامان را پیدا کرده‌ایم. در جریان خاطره‌خوانی‌هایم، رسیده‌ام به همین روزها در سال ۱۳۷۹. وقتی که دانش‌آموز مدرسه‌ی پیش‌دانشگاهی بودم و یک پشت‌کنکوریِ پُر از شیطنت. الان، وقتی که دوباره می‌خوانم این یادداشت‌های ساده‌ی باانگیزه‌ی هدفمند را کلّی بد و بیراه بار خودم می‌کنم بس که بی‌عار شده‌ام حالا. هر روزی که می‌گذرد، بیشتر عاشق آن دخترکِ هجده ساله می‌شوم با آن معرفت و معصومیّت زیادش.

قبل‌تر؛ تاریخ زده‌ام “یک‌شنبه؛ ۹ اسفند ۱۳۷۷” و بعدتر، نوشته‌ام که “می‌روم کتابخانه. کتاب روزهای زندگی یک زن را امانت می‌گیرم. آشغال است! ” الان، عنوان روزهای زندگی یک زن را سرچ کردم امّا، دریغ از نتیجه‌ای مگر یک مورد در آدینه بوک که کتابی است نوشته‌ی آرمان ساکت و فیروزه خلیلی به نام روزهایی از زندگی یک زن که البته، تاریخ انتشار آن با خاطره‌ی ما مطابقت ندارد. از این رو، کنجکاو شده‌ایم دوباره برویم همان کتابخانه، بگردیم پی آن کتاب، بلکه یادمان بیاید چرا درباره‌‌‌اش اینقدر خشن اظهارنظر کرده‌ایم!!!

۱ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. ناهید نوری در 08/08/05 گفت:

    قبول نیست. تو دیدی!

دیدگاه خود را ارسال کنید