چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

یادتان هست که نوشته بودم شاید حق با فرشته باشد. نمی‌دانم. مرگ هنوز به من و زندگی‌ام، اینقدر نزدیک نشده است که به فرشته و زندگی‌اش. می‌خواهم پس بگیرم حرفم را. اصلن حق با فرشته نیست. مرگ به فرشته و زندگی‌اش همان‌قدر نزدیک است که به شما و زندگی‌تان، به من و زندگی‌ام.

مرگ، هر شب می‌ایستد کنار من، مسواک می‌کند دندان‌هایش را. توی آینه شکلک درمی‌آورد. بعد، رختخوابش را پهن می‌کند توی اتاق، دراز می‌کشد پهلو به پهلویم. صبح که می‌شود، با من از خواب بیدار می‌شود. می‌نشیند و با همدیگر کتاب می‌خوانیم. هر وقت که به راهِ خیابان بیفتم، هم‌قدم می‌شود باهام. گاهی دست می‌اندازد دور گردنم، مرا سفت و سخت می‌فشارد به خودش. شوخی می‌کند. پیشنهاد می‌دهد عکس یادگاری بیندازیم با همدیگر، پس‌زمینه‌اش هم ابهتِ پلی باشد که دوست دارم یک‌بار ساعت چهار صبح، قدم بزنم روی آن…

مرگ، گاهی می‌رود توی اتاق کناری، سر وقت برادرم، حالِ خوبی ندارد، زندگی روبه‌راهی هم. ما هی پشت در بسته، چشم می‌کشیم تا ردّ بوی کافور و هاله‌ی سفیدِ روح رها شده از بدن‌اش را رؤیت کنیم. فراموش می‌کنیم غصّه‌دارش بشویم حتّا، بس که عادت کرده‌ایم به پرسه زدن‌های گاه و بی‌گاه مرگ در حوالی خودمان …

تازگی امّا، کانون توجّه و تمرکز مرگ معطوف شده است به پدرم. لامصّب، دست بردار هم نیست. گاهی، گل می‌دهد به دستش. یک‌وقتی، بوسه می‌زند بر شانه‌هایش. یکی، دوبار خودش را جا کرده در قلبش. شب‌های زیادی، نقشه کشیده برای … امروز هم که دیگر سنگ تمام گذاشت؛ رضا داد به سکته؛ قلبی و مغزی!

احساس ناتوانی می‌کنم و تنهایی. ماوقع را می‌نویسم برای آرام ِ خودم. می‌بینم با این همه دوست و رفیق، یک این طور اوقاتی، همیشه در شدّت غم گذاشته است برایم بدونِ هیچکسی … مگر خدا که هی شکوه و شکایت می‌کنم نزدش. انگاری، این خدای معتالِ رحمانِ رحیم، امور ِ دنیا را رها کرده بی‌امان، تمرکز کرده بر زندگی‌ ما. از همه‌ی این جهانِ بی‌قدر و اندازه‌اش، غیر یک نشانی ِ کوچه‌ی جلالی، پلاک ۱۷۳، طبقه‌ی سوّم هیچ جایی را بلد نیست لابُد. خب، حق دارد سر راست است آدرسش. ما هم که بنده‌ی گناهکار ِ خطاپیشه‌ی مستحقِ عذاب و شکنجه، تاوان باید بدهیم بهش. اتّفاقن باید کیف هم داشته باشد انتقام کشیدن از یک دخترکِ پُر غرورِ خودخواهِ همیشه طلبکاری عینهو من! چه می‌دانم، من که می‌گویم خدا رسمن قاطی کرده است. حالا هم اگر نشسته است که من بگویمش باشد قبول! حق با تو و من غلط کردم و ببخش و از این حرف‌ها … عمرن! یعنی، خدا به قدر یک لیسانسیه‌یِ ساده‌ی مددکاری اجتماعی هم سرش نمی‌شود؟ خدا جان! بفهم که تنبیه بیشتر اوقات جواب نمی‌دهد!!! یک‌جایی باید تشویق کنی، جایزه بدهی به آن درمانده‌ی فلک‌زده‌ی وامانده‌ای که می‌آید دمِ بارگاهت، هی زر می‌زند با غر که چی و چی و که چرا و چرا؟! تکنیک‌های دیگری هم هست برای شکستن مقاومتِ مددجوی خیره‌سرت علاوه بر بی‌تفاوتی!  اگر کمی حمایت کنی جای دوری نمی‌رود به جانِ عزیز خودت! کی می‌خواهی آن ملائکه‌ی مُقرّبِ خوش‌نشین در آستانت را جمع کنی، بگویی بهشان؛ “یا ملائکتی! قد استحبیت من عبدی و لیس له غیری” هوی فرشته‌هایم! من از بنده‌ی خودم شرم دارم! او جز من پناهی ندارد… ندارد… ندارد… والله پناهی ندارد خدا … مراقبش باش!

پی.‌نوشت ۱ )؛ شما که مثلن خواسته‌ای تلنگرگونه عمل کنی، کامنت گذاشته‌ای؛ “عمرن ننویسی. کاش بمیری. کاش گم و گور شوی. کاش …” بهتان بگویم محال است که فعل ننوشتن در من حادث شود! مطمئن باش دراین‌باره و درباره‌ی مرگ و گم و گوری هم. میل شدیدی دارم به زندگی. حاضر نیستم حتّا، لب بدهم به ملک‌الموت، چه برسد به جان که برگِ سبزی است تحفه‌ی درویش برای جانِ جانانِ زندگی‌ام … عشقم …

پی.‌نوشت ۲ )؛ می‌گه من یه مردی بودم که تو یه سرزمینی در شمال هند به دنیا اومدم احتمالن سال ۱۲۲۵ میلادی. می‌گه که من چوپان بودم یا سوارکار یا جنگلبان! می‌گه یه آدمی بودم با یه انرژی فوق‌العاده، که می‌تونستم خوب برنامه‌ریزی کنم و نظارت. می‌گه من حتّا اگه فقط یه رفتگر هم بودم، رفتگر مهمّی!!! بودم. می‌گه که من از زندگی گذشته‌ام یاد گرفتم که مردم رو خوب درک کنم و بفهمم و با خوش‌قلبی و شادی روبه‌رو بشم با مسائل و مشکلاتم. بعد گفته که من باید به دیگران هم کمک کنم تا اونها هم بتونند روح شادی داشته باشند! {مرسی عادله جونم بابت لینک pastlife.}

پی.‌نوشت ۳ )؛ حالا هی خیاط‌ باشی بگه جون عمّه‌ات؟ و هومن زرشک و آب‌زرشک سرو کند برایم! من می‌خوام دعوت ایشون رو بپذیرم با کمال میل و بنویسم درباره‌ی عدّه‌ای از وبلاگ‌نویسان مستقر در اینجا.

* اصل عنوان؛ همی ماند از کار گیتی شگفت از فردوسی شاعر

۱۰ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. سمیه در 08/08/05 گفت:

    امیدوارم حال پدرت خوب خوب شود بانو! غصه‌داری به این وبلاگ و به نوشته‌های امیدوارت نمی آید!

  2. من، خودم در 08/08/05 گفت:

    "حتّا اگه فقط یه رفتگر هم بودم، رفتگر مهمّی!!! بودم" اینو به منم گفته ناکس!
    منم یه خانومی بودم در حوالی جنوب ژاپن که کارم ساخت جاده و پل و اسکله بوده. فکر کن!
    خوشحالم که به نبشتم ادامه میدی چون همونطور که مستحضر هستید جدیدا مت زیاد به اینجا سرک می کشیم و اصلاً دوست نداشتم دستم از اینی که هست هم دراز تر بشه.
    انشاا… که حضرت عجل هم دست از سر شما و خانواده محترم بردارد. اما باز هم شما همیشه یادش باش که ییهو گوش شیطون کر غافل گیر نشی.
    موفق باشی و up

  3. ناهید نوری در 08/08/05 گفت:

    یادداشتت را سه بار خواندم و هر بار از شدت غمناکی دستم به نوشتن نرفت. شاید واژه‌ای که برایت نوشتم بیشتر حالم را بیان کند. احساس می کنم قلبم سوراخ شده! گاهی تجربه‌های مشابه باعث می شود آدم دوباره همان حس‌ها و تلخی‌ها و دردها را تجربه کند از نو. و تازه می‌فهمد که دنیا چقدر کوچک است و تکراری. برایت آرزوی رنگ‌های شادتری می‌کنم در این سیاهه‌ی ساکت …

  4. خاطره در 08/08/05 گفت:

    گیرم من بیخود دلشوره داشته باشم و کم پیدا شده باشم…
    گیرم سرم شلوغ باشد و نتوانم به دلخواه بیایم اینجا و دل سیر بخوانم…
    گیرم هی هزار بار آمده باشد تک زبانم که بگویم… یواش تر آپ کن… سرعتت را کم کن!!
    گیرم هول هولکی بخوانم و بدو بدو هم بروم…
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    اما همه این ها … همه این ها… باشدو نباشد…
    مهم این است که آمدم یاد آوری کنم:
    مخلصیم!
    از اسباب کشی خبری نیست…
    خبری شد… خبرت میکنم!

  5. یادگاری در 08/08/05 گفت:

    چه تعبیر قشنگی از مرگ…
    مسواک می زند. شکلک در می آورد توی آینه. وسط اتاق می خوابد
    برای پدرت دعا می کنم از چهار ستاره مانده به صبح تا خود صبح.
    حال عجیبی که داری می فهمم. خوب می فهمم

  6. آوامین در 08/08/05 گفت:

    سلام رویای نازنینم…
    خدا بزرگه…چی بگم آخه…یه بار همچین چیزی واسه منم پیش اومد می تونم جمله هاتو درک کنم..احساستو راجع به خدا …کاش یه فیلسوف بودم تا می تونستم یه چیزی بگم که ارووم شی…
    فقط می تونم دعا کنم…برا سلامتی پدرت…برا آرامش خودت…
    مواظب خودت باش عزیزم…

  7. مریم باغ سیب در 08/08/05 گفت:

    رویا بانو
    عزیز دلم…
    مشهد و یسن ها یادت هست؟
    کاری که بر نمی آید از دست من, اما دعا را فراموش نمی کنم… مثل همان شب توی حرم, امشب میان حرم کوچک دلم , دعا می کنم… (گرچه از دعای من فکر نکنم دری باز شود اما گاها می بینی که خدا برای تنوع هم که شده نگاهی می اندازد آنطرفها…)

  8. آینه های ناگهان در 08/08/05 گفت:

    شبها که در خواب
    پی غرور و قافیه می روی
    مرگ با لباس چین دار بلندش
    می آید پشت پنجره اتاقم
    سوت میزند
    قوطی قرصهای این قلب بی قرار که تمام شد
    راهش را می گیرد می رود
    سراغ سرایدار پیر همسایه
    نه عزیز دلم!
    تازگیها بوف کور هدایت را نخوانده ام
    اینها که می گویم حقیقت محض است

    آره رویا مرگ همیشه در کمینه.حالا یعنی حال پدرت چطوره؟

  9. مورچه تنها در 08/08/05 گفت:

    قشنگ بود

  10. آناهیتا در 08/08/05 گفت:

    سلام رویا.دیشب مجلس حضرت زهرا توی خونم بود برات دعا کردم امیدوارم حال پدرت خوب باشه امشب هم دعا می کنم توکلت به خدا

دیدگاه خود را ارسال کنید