چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

مسأله‌ی پیچیده‌ای نیست. امّا، نوشته نمی‌شود. گفته هم نمی‌شود. عزیز من! تن آدمی شریف است به جان آدمیّت، نه همین لباس زیبا … شعرش را که بلدی خودت. بیا بی‌خیال حرفِ آن وقت من بشویم، درباره‌ی دیشب تو بنویسم که حرفِ رفتن را زدی. می‌دانم “هیچ رفتی رفتِ حقیقی نیست، هیچ ماندی ماندِ ابدی.” من امّا، دلشوره‌ای دارم سخت، که از فردایی می‌آید که تو بی‌خبر رفته‌ای و شده‌ای رفیق موردنظر در دسترس نیست!

می‌دانی نگاهت، چشمهایت، چهره‌ات، قدم که برمی‌داری، سلام که می‌کنی، خوش‌گویی‌ات، سخن‌دانی‌ات، درباره‌ی عشق و عاشقی‌ات که می‌گویی … ذوق‌بخش است و میلِ من به تو مهارشدنی نیست بس که به طرزی عجیب خوبی. شیرینی. همان قند عسل اصلن. حق مطلب را ادا می‌کند در وصف تو و شاید در شرحِ حالِ من که حرف‌هایم مانده پشت سدِّ دلی که … دست‌آخر می‌شکند روزی. روزی که رفته‌ای و نیستی دیگر و برای من، شور و رنگِ خاطراتِ این روزها و شب‌ها باقی مانده و تو صاحب خاطره‌ی فراری، سالِ بعد، این وقت از فصل، کجایی یعنی؟

۱ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. سارا در 08/08/05 گفت:

    رویا جونم, بد جوری عاشق شدی!

دیدگاه خود را ارسال کنید