*... تکیه داده بود به درخت، پیراهن قرمز دگمهدار تنش بود. پیراهنش تنگ بود. یقهاش باز بود. لبهایش مثل آن دو گیلاس بود، مثل زبانش بود. آدم دلش میخواست ببوسد. کسی در حیاط نبود. صبح صبح بود. ننه هم نبود، صبح رفته بود جایی. خواستم همانجا ببوسم، گفتم چیزی نمیگوید که. به کسی هم نمیگوید، نه به پدرش میگوید و نه به مادر من. داد هم نمیزند، یا میخندد یا میزند توی گوشم. گفتم اگر خواست بزند توی گوشم، خب بزند. آن همه کتک خوردم چی شد، یک سیلی هم روش، نمیمیرم که. گفتم اگر هم زد، میارزد. یک بوسه به یک سیلی میارزد. به یک سیلی، یک لگد، چهارتا مشت و هزارتا مرگ میارزد. ص ۱۱
**… ماشین ترمز کرد. جیغ ترمزش درآمد. راننده پیاده شد، مرد چاق و سبیلویی بود. دنبالم کرد، دویدم. فحش داد، هم به مادرم و هم به خواهرم. نگفت کدام خواهرم. ناراحت شدم. دلم به حال خواهرهام سوخت. آن بیچارهها که حتماً، الان خوابیده بودند، چه کاری به این نرّهخر داشتند. ص ۱۸
***… پرویز عبّاسخوان مسجد ماست. بعضی وقتها در مجالس روضهخوانی زنانه هم نوحه میخواند. زنها میگویند، پرویز خوب است، بهتر از ملاها میگریاند. ص ۲۶
****… پیرمرد گاهی به ما نگاه میکند، آه میکشد و یواش میگوید:”یا حسین مظلوم.” و اشک از چشمهایش جاری میشود. نمیتوانم گریه کنم. مادرم میگوید:” چشمی که برای حسین گریه کند، روز قیامت میخندد.” … من گریه کردن بلد نیستم. چند سالی باید بگذرد، بزرگ که شدم، انشاءالله یاد میگیرم. امّا محمّد و رضا چهطور میتوانند به این قشنگی گریه کنند؟ ناقلاها کجا یاد گرفتهاند؟ ص ۳۴ و ۳۵
***** پنجتا زیتون بود… رنگش سبز بود. سبز تند. شبیه آلوچه بود…یکی را گذاشتم توی دهانم و خوردم. مزهاش یکجوری بود، نه تلخ بود و نه شیرین، ترش هم نبود. دهانم کرخ شد. انگار یک تکّه نمد خورده باشی. یکی دیگر خوردم. آن هم عین آن یکی بود. حتّا خواستم بیندازم، تف کنم. گفتم گناه دارد. نمیدانستم که خدا چرا به این میوه سوگند خورده است.* من اگر جای خدا بودم، اقلاً به میوهای قسم میخوردم که خوشمزه باشد. به هندوانه قسم میخوردم یا به خربزهی مشهدی. اسغفرالله کردم، گفتم خدا حتماً بهتر میداند که به چی قسم بخورد. نذر کردم. گفتم خدایا، کاری بکن که من بتوانم زیتون را مثل خربزه و هندوانه بخورم، آنوقت کُلتِ آبپاشم را میدهم به بچّهی یک آدم بیپول. ص ۵۱
به نقل از مجموعه داستان مردی که گورش گم شد
* اشاره به آیهی “والتین و الزیتون …”
کیانا در 08/08/05 گفت:
سلام!
بعد از چند سال بازم اومدم اینجا…اولین بلاگ اسم وب شما بود…
اومدم توش!
یه سری هم به وب خاک گرفته ی خودم و دوستم زدم!
تو این ۲٫۳ سال نه خودم و نه آتنا سراغشو نگرفتیم وای به حال دیگران.. حالا خلاصه من از قدیمیهای بلاگفام خوشحال میشم اسمت و اونجا ببینم.
آرزو در 08/08/05 گفت:
قسمت های فوق العاده ای از کتاب رو انتخاب کرده بودی رفیق.
دمت گرم!
مهتاب در 08/08/05 گفت:
این انسانی نیست
من می خوام دوستامو ادد کنم تو گوگل ریدر که از شرینگ هم استفاده کنیم ولی بلد نیستم توام منو ول کردی رفتی 

مهتاب در 08/08/05 گفت:
هنا خانوم در 08/08/05 گفت:
سلام
جالب بود، من این کتاب و دانلود کردم و دارم، ولی نمیدونم چرا اصلا نرفتم سراغش بخونمش، تیکه های منتخب شما من و به هوس انداخت که برم سراغش.