“خیلی وقته احساس میکنم تو خودت تمایلی به ادامهی دوستی نداری. برای همین منم دیگه مزاحمت نمیشم. فکر میکنم الان دیگه وقت کات کردنه. برای تو هم که مشکلی نیست. خودت هزاران بار گفتی وقتی رابطهای رو تموم میکنی برات در همون لحظه تموم میشه. پس برات آرزوی خوشی و موفقیت میکنم. ممنون به خاطر این دوستی خوب چند ماهه. تا حالا هرچند روز یک بار که به اینترنت وصل میشدم فقط به خاطر وبلاگ تو بود. بعد از این همون چند روز یکبار هم دیگه لزومی نداره.”
یادت میآید این حرفهایمان را؟ کاش، نمونهی حرفهای خودم هم بود. تو اگر داری، بیاور آنها را، بگذاریم اینجا و یک دل سیر بخندیم بهشان! می دانی، امشب، از همان ابتدای شب، پی کامنت خصوصیِ کسی، افتاده بودم به جستوجو که رسیدم به کامنتهای آنوقتمان که یک مدّتی گیر داده بودیم به هم. یادت هست؟ گیر داده بودیم به هم که:”هی تو چرا اینطوری هستی! من که آنطوری نیستم اصلاً!!!” نمیدانم چه حکمتی بود که هیچ کدام کوتاه نیامدیم و بعد هم سکوت شد تا …
آن روزِ دوباره دیدنت، بعدِ این همه ماه و روز، دلم نمیآمد جدا بشویم اصلاً، هی با خود میگفتم تُف به آن بخشِ بیشرفِ درونت دختر! چهطوری دلت آمده بود آن حرفها را بنویسی با اخم و تَخم که چی؟ به خاطر یک تبریک تولّد یا …؟ بچّه شده بودی مگر!!! نمیدانم. البته، بگویمت، تو هم حسابی حالِ مرا گرفته بودی! کفری بودم ازت. البته، الان اصلاً نمیفهمم حالِ آن وقتم را. حتّا، حالِ آن شبی را که دلم برایت تنگ شده بود … اسفند بود. هی یادِ آرتین بودم. تولّدش همان تاریخهاست نه؟ دلم میخواست تلفن بزنم بهت. نزدم. توی دلم فحش هم دادم لابُد! که مثلن فکر کردی چی؟! خودت چرا دلت تنگ نشده به من زنگ بزنی؟!!! تو میدانی آدم چرا گاهی اینقدر بچّهحال میشود؟
خلاصه که … تا حالا. تا همین کمتر از یکربعِ قبل. شارژ این تلفن لعنتی تمام شد و من یادم رفت که دوباره بپرسم، آن روز، بعدِ اینکه جدا شدیم از همدیگر، پیامک فرستاده بودی، نوشته بودی من تغییر کردهام. نگفتی چرا این حرف را میگویی؟ آدم که با یک شال رنگی زیاد تغییر نمیکند، میکند؟ یادت باشد بهم بگویی چرایش را و اینکه، امشب، ته حرفمان، قبل از قطع شدن تلفن، میخواستم بگویمت هی یادِ اوقات قدیم بودم در تمام مدّت گفتوگویمان! گیرم، هر چه حرف زدیم معطوف به آینده بود! ولی، ذهن من توی آن شبهای قبل پرسه میزد که تا صبح اینجا بودیم، پای پنجرهی کذایی چت! حالا که فکرش را میکنم بد مرضی داشتیم! دختر با دختر اینقدر چت میکند؟ عین آدم تلفن میزدیم، حرف میزدیم خب! مثل امشب، چقدر خودمان را دوست داشتم امشب. اوه! چه همه مهربون بودیما! میدانی از امشب به بعد، تا دنیا برقرار است، من یادم نمیرود پوستر فیلم بیبی چلچلهی کیومرث پوراحمد را فرشید مثقالی طراحی کرده است و کارگردان غزل و خاک و سفرسنگ هم کیمیایی است!!! و داشآکلاش میشود اقتباس ادبی با سارای براساس خانهی عروسکِ هنریک ایبسن یا آن تنگسیر ِ امیرنادری!!! کاش، … هیچی! وقتی، وسط خاک و خُلِ آن بیابان، دوباره برسیم به هم و من، دلی از عزا دربیاورم بابت کتکزدن شما، بعدش، بهت میگویم … بهت میگویم که هزاربار بیشتر در زندگیام پیش آمده است که همهی رابطهای را تمام کردهام در لحظهای! ولی، نه با هر کسی … هر دوستی … یکوقتی به خودت گفته بودم، یکسری، از اوّل که قدم میگذارند به حدودِ آدم، دلت هست به رفتنشان، عدّهای هم نه! طالب میشوی برای ماندگاریشان و بعد هم، به هر دلیلی اگر فاصله اتّفاق بیفتد در این میان، فراموشی حاصل نمیشود ولی. گیرم خودِ من دربارهی تو، در همهی این مدّت که نبودی هی دنبال آیه و دلیل بودم تا حجّت بشود برای اینکه ثابت کنم تو چقدر بدی! نامردی! زور میزدم برای اینکه شیرفهم کنم خودم را که هی دختر! بیخیال! چنین دوستی هیچوقت نبوده در زندگیات. دیگر هم نیست. چرا هی فکر میکنی و حرف میزنی دربارهاش. کل دوستیات چند وقت بود مگر؟ چندماه ناقابل! سگ خورد همهاش را! دیگر نیست. نشد ولی. ته دلم نمیخواستم که بشود! الان، امشب، خوشحالم که نشد … خوشحالم که ته دلم، هنوزم آدم هستم! که بخشی از درونم دختر باشرفی است و با هر چه بدگویی و غری که زده بودم به رفتارت، بازم اینقدر انصاف داشتم که در خلوت، عادلانه قضاوت کنم دربارهی خودم و خودت و هی، دعا کنم برای خودمان و منتظر روزی باشم که دوباره برسیم سرخط و شروع کنیم از نو …
کاش آن بخشِ بیشرفِ کمصبر غرغروی نقنقویم هم آدم بشود به زودی و زین پسِ زندگیمان، به خوشی و خوبی زیادتر بگذرد تا ابدالآبادِ عمر …
خجسته در 08/08/05 گفت:
سلام
خوب می نویسی!
یاد تنهاییم افتادم
من بعد از سالها دوری برگشتم!
کلامت رو برای نقد خودم می پسندم!
با احترام
... در 08/08/05 گفت:
ای بابا … جون به لبمون کردی خب ؟!
ابوذر در 08/08/05 گفت:
مثل اینکه اینجا آب و هوا گرد و خاکیه! بریم تا دومنمون آلوده نشده!
هنا خانوم در 08/08/05 گفت:
ما که سر در نیاوردیم ولی از نثر زیباتون لذت بردم، این شیوه ی نوشتنتون خیلی زیباست.مجددا تبریک میگم بهتون.
خاطره در 08/08/05 گفت:
حسودیمان شد به شدت!!