همیشه یک مشکلِ بزرگی دارم من با کتابهایی که از سوی نویسندگانِ دیگر معرّفی میشوند به عنوان آثاری شگفت و کتابهایی که جایزه میگیرند به عنوان روزی، روزگاری، گلشیری، یلدا، مهرگان … و نمیدانم چی! یعنی، مشکل از جایی پیدا میشود که من یا از کتاب خوشم نمیآید یا خوشم میآید ولی نه در آن حد و اندازهای که دیگران تعریف و تمجید میکنند ازش. بعد میمانم که یعنی فهم و سلیقهی من مشکل دارد آیا که متوجّهی ارزش ادبی و زیباشناختی این اثر نمیشوم وقتی عالم و آدم در بوق و کرنا کردهاند وصف و ستایش از آن را؟ و البته، برعکس! کتابی نیز هست که من دوست دارم آن را امّا، دیگران نظر چندان مثبتی ندارند دربارهی آن.
میپرسید قضیه چیست؟ ساده است. در واقع، یک هیچی بزرگ. میدانید ما امروز با کلّی خجستهدلی! از میان جمیع کتابهای هنوز نخوانده! یکی را انتخاب کردیم تا همراهیمان کند در خوشی. کلّی هم حساس شده بودیم کتابِ خوب و مفرّحی باشد تا با مذاقِ خوشحالِ امروزمان جور دربیاید. طبیعی است عنوان “بریم خوشگذرونی” با روتیتر “داستانهای عاشقانه” که طرح جلدِ خوشرنگی هم دارد باعث میشود آدم فکر کند همین کتاب انتخاب خوبی است تا لذّت زندگی را دو برابر کند در چنین روزی. ولی، خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند چنین غافلگیریِ زجرآوری را.
اوّل با خودم گفتم که دربارهی این کتاب نمینویسم اصلاً! انگار نه انگار! امّا، همهی امروز تا وقتی که دوباره برگردم خانه، هی دلم میخواست بدانم نکات قوّت کتاب چه بوده است از نظر نویسندگان و منتقدان؟!
در اینجا نوشتهاند خواندنِ “بریم خوش گذرونی” بعدازظهری پُرخاطره میسازد برای آدم!
در اینجا نوشتهاند که نویسنده به نگاهی در داستان کوتاه رسیده است که هنر برتر است و فهکذا!!!
ضمن اینکه، پیشتر آقای محسن فرجی عزیز هم نظر مثبت خویش را اعلام کرده بودند دربارهی کتاب. با خودم گفتم اوّل بروم یک مشورتی بکنم با ایشان، شاید دیگر نیازی نبود به نوشتن این حرفهایم. دربارهی سلیقهی خوب و انتخابهای معرکهی آقای فرجی، اعتراف میکنم کمنظیر هستند ایشان ولی، این کتاب …
بعد با خودم گفتم خب، اصلاً چه اشکالی دارد؟ به هیچکجای دنیا برنمیخورد اگر من صادقانه بنویسم “بریم خوش گذرونی” نادوستداشتنی بود به شدّت! این یک اظهارنظر شخصی است از خوانندهای که جنس داستانهای ناعاشقانهی علیرضا محمودی ایرانمهر را که به جای داستانِ عاشقانه غالب کرده است اصلاً دوست ندارد!
کتاب شامل ۱۱ داستان کوتاه و ۸ داستان کوتاهتر (داستانواره) است. از میان مجموعهی داستانهای کتاب سونات زنانه، پُست ساعت دو، مرگ شاملو و جشن تولّد در اینترنت منتشر شده است. اگر دوست داشتید، کلیکرنجه کنید و برای نمونه! همین سه داستان را بخوانید و ببینم من بیشتر اشتباه میکنم یا …؟!
دربارهی داستان سونات زنانه، آقای اکبر تبریزیان در اینجا نوشته است که؛
ما نمیدانیم وقتیکودکانبازیگوش خیابان های کپنهاکبه دنبال «که یرکه گور» فریاد میزدند «یا این یا آن» احساسفیلسوف چه بوده است؟ یا وقتی برای دست انداختنش تصاویر مضحکی در روزنامه های چاپ میکردند یا او را حاکمی گوژ پشت خطاب میکردند، تلخی چنان عنوانی را چگونه تحملمیکرده است؟ در این جا قصد ندارم از زخم پنهان او حرف بزنمو یا از عشق او به زنیکه هیچگاهبه ازدواج نینجامید و برایشبسیاردردناک بود. اما اگر«که یرکه گور» در عصر ما میزیست، آیا میتوانیمتصور کنیم چگونه عاشق میشد؟
شاید بن بست فلسفی او همان گوژپشتیاش میبود. اما بیتردید شرح یک عشق، با ظرافت و گنجایش ذهن او، نمونه واری از داستان «سونات زنانه» میشد.با همان شورانگیزی شاعرانه و با همان ظرافت موسیقایی ذهن یک فیلسوف. «آب در آن جا با جریانی که از تن او میآید، میآمیزد و هارمونی متوازنی از دو صدا میسازد، مثل پیچش ملودیها در فوگی باشکوه از باخ.»
توصیف عاشق گوژپشت از دختری که هیچ اطلاعی ازعشق او ندارد، آمیختگیشگفتی با ساز و کار و آلات موسیقی دارد. کلماتی چونویولون، پیانو، ارکستراسیون،ملودی، سونات و … قدرتمندانهبه کارگرفته شدهاندتا توصیفیتمثیلگونه و زیبا از یکزندگیبسیار عادی بسازند. و در همین زندگی عادی است که وقتیجا به جای داستان تصویرهای عاشقانه ساخته می شود، رنگ و بوییویژه مییابد. این مهم فقطبه وسیلهیهنر و عشق میسّر است. عشق مرد گوژپشتی به دختری تنها و مجهول.
اما این «که یر که گور» هم عصر ما چگونه زندگی میکند؟ او در یک آپارتمان کوچک که درست در طبقهی زیرین معشوق واقع شده به شکلی خلّاق با جلوههای زندگی او، زندگی میکند و عشقمیورزد. امّا چگونه؟ او با ذهنیکه بیوقفه کار میکند، زندگیمعشوقرا نت به نتو با تصوّری کمنظیر میسازد. «قدمهای او در واریاسونی تازهبه سمت آشپزخانه میروند.» و ما تا آخر داستان که راوی همزمان با معشوقبه حمام میرود درک نمیکنیمچرا این داستان همیشگی و این خیالپردازی و پاییدنهای هر روزه به پایان نمیرسند؟ چرا او هیچوقت این جسارت را درخود نمیپرورد تا به معشوق دست یابد. به نظر من دهشتداستان یا آن چه ما لحظهی تراژیک میخوانیمپارادوکسی است که عشقرا در یک دور هر روزه تکرار میکند، بی این که وصل آن را ممکن سازد. «اگر این قوزلعنتی را نداشتم، اگر یک پیانو داشتم دنیا را از نو خلق میکردم.» حسرتی فیلسوفانه که تأملبرچنین وضعیتی را در گسترهای وسیع افزایش میدهد. وقتی داستانپایان مییابد، دوباره و چندباره آن را همچون یک شعر میخوانیم و همان لذّت و اندوه بار اول را درخود احساس میکنیم.
نظر من خلاف این است. شک دارم این داستانی که آقای تبریزیان دربارهاش نوشته است همان سوناتِ زنانهی علیرضا محمودی ایرانمهر باشد! پس چرا یک ذرّه از آن شورانگیزی شاعرانه و ظرافت موسیقایی ذهن یک فیلسوف به ما منتقل نشد وقت خواندنِ داستان؟ همین جملهای که ذکر کردهاند یعنی مصداقِ حرفشان؟ کجای جمله شورانگیز و شاعرانه است و موسیقایی یا هر چی …؟!!! اگر قرار بر احساس لذّت و اندوه است! من ترجیح میدهم داستانِ جمعهی بیست و هشتم روی صندلی لهستانی را هزار باره بخوانم! این لذّت و اندوهِ عاشقانه به علاوهی نثر زیبای متمایل به شاعرانه در داستانِ غزال زرگر امینی به سادگی احساس میشود امّا در این داستان …!
یا مثلن این آقا به دیالوگهای داستان “پیراهنهای روی هم” نمرهی عالی داده است! هرچند نسبت به باقی داستانهای کتاب، دیالوگهای بهتری را میخوانیم در اینجا. امّا، اینقدر عالی هست واقعن؟! به نظر من که نیست. ضمن اینکه، در داستان دیگری با عنوان “پشت دروازههای بهشت”نویسنده نمیدانم چرا اینقدر اصرار داشته است به استفاده از دیالوگهای مسخرهی رو اعصابِ وقتگیر به دردنخوری که به آزارترین شکل ممکن نوشته شده است! به نظر من، ایدهی تکراری این داستان با تکراریترین شیوهی ممکن پرداخت شده است فارغ از جذابیّت یا لذّتی یا هر چی. در حالی که، آقای محسن فرجی در کتاب چوبخط داستانی نوشتهاند با عنوان “تو منشی آقای رئیسی؟”که کلّی از مسائل اقتصادی، خانوادگی و فرهنگی را در سه صفحه بیان میکند با تکگویی روان و سیّال و زندهی مادری که ضرباهنگی سریع دارد با پرهیز از اطالهی کلام! ایدهی اصلی این داستان نیز تکراری است منتها، هوشمندانه نوشته شده است و جالب و با استفادهی بهجا از جملات.
بریم خوشگذرونی
نوشتهی علیرضا محمودی ایرانمهر. تهران؛ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ اوّل ۱۳۸۴، ۱۶۰ صفحه، قیمت ۲۲۰۰ تومان
وسام در 08/08/05 گفت:
سلامممم! من الان تازه شناختمتون!!! خوبید؟
سارا در 08/08/05 گفت:
بذار کلیک کنم و بخونم بعد میگه تو اشتباه می کنی یا…
ابوذر در 08/08/05 گفت:
من به یک چیزی عقیده دارم- مطمئنم که تعداد کتابهایی که شما خوانده ای چند برابر من است- اما در این تعداد محدود کتابهایی که خوانده ام، خواندن بعضی کتابها بعد از بعضی دیگر به آدم نمی چسبد. آدم هی این کتاب را با قبلی مقایسه می کند و می بیند این یکی به اش نمی چسبد و نسبت به قبلی ضعیف تر است. من درباره کتابهای مطلقا مزخرف نظری ندارم…
سارا در 08/08/05 گفت:
اول اینو بگم:
دیشب خواب شما رو دیدم!! خواب دیدم تو مترو با هم قرار گذاشتیم و دونفری قراره بریم پیش دوستی که پدرش رو از دست داده. البته باید به شهر دیگه ای می رفتیم…
محسن در 08/08/05 گفت:
چه عرض کنم والله! من شرمنده ام…البت همان طور که نوشته اید عده ای معتقدند که کتاب ایرانمهر خوب است گویا.
سارا در 08/08/05 گفت:
اون داستانهای که گفتی از علیرضا محمودی ایرانمهر خوندم اما….
خوب خوشم نیومد. شاید مرگ شاملو از بقیه شون بهتر بود.
زهرا ماه باران در 08/08/05 گفت:
سلام رویای عزیز.امان از این جشن ها و جشنواره ها!
من کتاب را نخوانده ام اما سعی می کنم از اینترنت بگیرم و بخوانم اما با این اوصافی که شما گفتی!!!
به روزم دوستم…سری به ما بزن!
خیاط در 08/08/05 گفت:
بنده خدا آقای فرجی رو چرا شرمنده کردی؟
آوامین در 08/08/05 گفت:
سلام رفیق !خوفی؟!من چقدر شرمنده کردی !واقعا شرمنده ی جمال ورزشکاریتم
می دونم دلت برام تنگ شده بود…نازی…از دوری من و از غصه اینقده لاغر شدی رویا جونم؟!
قربون تو رفیق با مرام !این پستت اسم منو کم داره ولی !وگرنه قشنک تر بود و بیشتر بهم می چسبید!!
رویا بیا بریم خوشگذرونی؟!میای؟!این خیاط خانوم رو هم بیار !من وبش رو خیلی دوست دارم !خاطره رو دیگه خودم دعوت می کنم !دیگه بلتم !رام میدن وبش !
آینه های ناگهان در 08/08/05 گفت:
مجبوری اینقدر طولانی بنویسی که من حوصله نکنم بخونم؟برو در قلمرو پادشاهان رو بخون تا حالت جا بیاد.جدا کتاب جالبیه.مال زن داداش بن لادنه.
حسین در 08/08/05 گفت:
سلام .ودیگر هیچ………………
اتنا در 08/08/05 گفت:
شاید در برابر زیباییهای کتاب و درک ان توسط افراد لایق نوشتهی نه چندان حرفهای شما نه تنها جایگاه عظیم کتاب را بر هم نمیزند بل زیباییهای ظریف نوشتاری ان را برای افراد لایق دو چندان مینماید، چرا که شما با اینکه قادر به دیدن ان زیباییها نبودید لااقل با این نا نقد غرض ورزانه خود به درک بیشتر جایگاه عظیم نوشتههای
ایرانمهر کمک کردی.
:: چهار ستاره مانده به صبح؛
غرضورزانه؟ البت که زیبایی مفهومی است که هیچکسی نمیتواند از آن بگذرد. شاید گاهی نسبی باشد اما بیشتر حقیقتی است که همگی به آن اذعان دارند. اما، من این آقای نویسنده را نمیشناسم که حب و بغضی داشته باشم. افراد لایق و نوشتههای حرفهایشان یک ایراد بزرگی دارد که از سر نقد نیست بلکه از باب دوستی نوشته شده است. من از نوشتههای ایرانمهر خوشم نیامد. حالا شما خیال کن باید جایگاه عظیم! آن را درک کرد! مسئلهای نیست. یکی عین منم دوست نداشته این داستانها را. همین.