چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

“مشت بزن بکوب محکم به بینی‌ات و، درد زجرآور و زیادش را بخواه بشود اشکی که چشم‌هات را پُر می‌کند می‌چکد و، بشود خونی که جاری می‌شود می‌چکد و، بنشین جلو غار بگذار خون بچکد روی برف تازه‌یی که انگار فقط برای تو باریده‌ست و، ببین تارآلود که خون و اشک می‌چکند بر برف تازه و، نمی‌شوند نمی‌شوند نمی‌شوند این‌بار هم آن سه قطره‌یی که باید بشوند و بگو بلند، به غار تاریک و صدایی که از خودت برمی‌گردد توی صورتت:”چرا بلد نیستم من عاشق بشوم؟”*

* ص ۲۱۱، آهسته وحشی می‌شوم، نوشته‌ی حسن بنی عامری

۲ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. سامانتا در 08/08/05 گفت:

    اینارو از کجا میاری می نویسی خیلی قشنگ بود. مرسی

  2. سارا در 08/08/05 گفت:

    تو روزی چند ساعت کتاب می خونی؟
    روزی چند ساعت پای اینترنتی؟

دیدگاه خود را ارسال کنید