قدمبخیر مادربزرگ من بود در همان مکان و در میانِ همان شخصیّتهایی روایت میشود که مجموعه داستان اژدهاکُشان از آن حدود و حرفها برخواسته بود منتها، به نظر من، کمی ضعیفتر بود داستانهای این مجموعه! یعنی، بدون پیشفرض قبلی هم، از نوع روایت و نثر مشخص است که کدام کتاب اوّل یوسف علیخانی است و کدام کتاب بعدی.
نمیدانم مردم امروز چقدر علاقه دارند برای خواندنِ داستانهایی که پر از حرف و حرکتهای عادی و ساده و خرافه و باورهای عامیانه است؟ ولی، هرچقدر که ما در دلِ شهر و تمدن زندگی کنیم باز هم جلوتر از دماغ ما، عدّهای هستند که در روستاهایی زندگی میکنند که کمی مانده به مرز خالی از سکنه شدن، برسند و این عدّه، داستانهای خودشان را دارند که تفاوتهای چشمگیری دارد با حکایتهای شهری که پُر از اضطرابها و استرسهای ناشی از آسیبهای اجتماعی و خانوادگی و اقتصادی هستند. آقای علیخانی دربارۀ این نوع از زندگی، داستان مینویسد. نوعی از زندگی که اندیشه و فلسفۀ پیچیدهای ندارد و با یکسری تصورهای قالبی و اندیشههای کهنه ساخته شده است.
شایان ذکر است که این کتاب برگزیدۀ جشنوارۀ بینالمللی روستا (۱۳۸۲) و نامزد دریافت جایزۀ ادبی صادق هدایت و بیست و دومین دورهی کتاب سال ۱۳۸۲ نیز بوده است.
نویسنده در قدمبخیر … اصرار بیاندازه دارد بر استفاده از لحن و لهجۀ محلی مردمان میلک که روستایی است در حوالی قزوین تا حدی که درک معنای بعضی از واژههایی که مردمِ میلک در حرف و صحبت خویش به کار میبرند، بی مدد آن پینوشتهای توضیحی محال است اصلن. مگر اینکه آدم یک رگِ قزوینی داشته باشد و کمی تجربۀ شنیداری یا گفتاری در زمینۀ چنین گویشی. {مثلن دولمیزی که یعنی دولُپی با زنِ سرندهای که یعنی زن تنها} هرچند درک بیشتر کلمات نیز، اگر اعرابگذاری شده بود متن، کاری نداشت و دیگر لزومی نبود به پینوشتنویسی. {مثلن بشین، بشین که در حالت عادی مفهومی که از آن منتقل میشود، به معنای نشستن است. درحالیکه، در این داستان به معنای رفتن است. به نظر من، اگر آن فتحۀ ناقابل اعمال شده بود در متن، دیگر ضرورت نداشت که نویسنده، ارجاع بدهد به پینوشت.} البته، کلماتی هم بود که من متوجۀ مفهوم آنها نشدم و پینوشت و پسنوشتِ توضیحی نیز درکار نبود برای شیرفهمشدن. {مثلن ورزان یا تلار} حتا، با اینکه من میدانم واره چیست؟ اما، بهتر بود که نویسنده کمی هم مخاطب طفلک را درنظر میگرفت که شاید بیخبر باشد از واره و سردرنیاورد از آنجای گفتوگوی داستانش در صفحۀ ۴۲. هرچند، گاهی جملات لهجهدارِ قشنگی هم ساخته است آقای نویسنده، مثلن “کبلایی پاترس پاترس رفت جلوتر” یا “بلند که شد، انگشتهای دو دستش آنقدر باز شد که بتواند فوت دهانش را بمالد روی سر و صورتش و تند تند و پس پسکی از صحن درآید.” ص ۹
نوشتۀ یوسف علیخانی. تهران: نشر افق. چاپ دوم. ۱۳۸۶، ۱۰۴ صفحه، قیمت ۱۴۰۰ تومان
سارا کوانتومی در 08/08/05 گفت:
آهان فهمیدم. بیا باهم دوست بشیم تو کتاباتو بده به من بخونم , منم عروسکامو میدم تو باهاشون بازی کنی.

خوبه؟
آرزو در 08/08/05 گفت:
در لیست به روز شده ها نبودی
دق کردم
آمدم و دیدم نه بابا! به روز شده ها هم خالی بند شدهاند.
از کتابهای ادبیات امروز که گمانم از نشر افق باشند، عجیب صیدهایی نصیب آدم میشوند. "من قاتل پسرتان هستم" یا "لکههای ته فنجان قهوه". خوندی شون؟
:: چهار ستاره مانده به صبح؛
متاسفانه نخواندهام این دو کتاب را. از احمد دهقان سفر به گرای … را خواندهام.
چهار ستاره مانده به صبح » آموتخانه؛ خانهی مردم در 16/03/24 گفت:
[…] علیخانی است و البته، جهانِ داستانیاش در کتابهای قدمبهخیر، اژدهاکشان، عروس بید و بیوهکشی. حالا، میلک خانهای […]