… دیشب، از روی قصد، کلّی دریوری آگاهانه بارِ دوستی کردم. حقاش نبود؟ بود ولی! حقاش است که آدم اصلن او را در هیچ گروهِ فرضی و واقعی نگذارد! شاید برای او فرقی نکند. برای من امّا، اهمیّت دارد که او کجای زندگیام ایستاده است حالا. جایی که نباید! جایی که حقاش نیست ولی آرام آرام تنزّل پیدا کرده است از مقاماش. من بیحوصلگی را میفهمم. خودم زیاد دچارم بهش. بسیار پیش میآید حس و حالِ تحمّل دیگران را ندارم. به تلفن جواب نمیدهم. به قدر پیامکی حتّا. رفتوآمد و گشتوگذارم هم تعطیل میشود و در انزوایی خودخواسته، حریم خودم را تنگتر میکنم برای مدّتی یا مدّتهایی … آدم فاصله میگیرد. سکوت میکند. میگذرد و برمیگردد؛ پُرصبرتر و دوستتر. من امّا، میترسم از این فاصله و سکوتی که نمیگذرد و آدم برنمیگردد دیگر! با او اینگونه شده است اوضاع ….
* این حرفهایم ربطی ندارد به دوستی که پیامک فرستاده و نوشته است حوصله ندارد. راه افتادهام رو اعصابش. عذر او موجه است. میفهمم. این حرفهایم ربط دارد به دوستی که … آن شبی که برایت نوشتم پارسال دوست، امسال آشنا. نوشتی: به حساب تو دوست هستیم هنوز! چهطوری دوست هستیم اونوقت؟ هفته به هفته سراغ همدیگر را نمیگیریم. یادت نیست پیامکهای رأس ساعت یازده شب به هوای اینجا. دیگر به قدر همین فضای مجازی نیز در زندگی هم نیستیم؛ دید و بازدید پیشکش! من تابِ این نوع دوستی را ندارم! که تو هی دینگ حوالۀ پنجرۀ ما کنی، سرت گرمِ دیگران باشد ولو به قدر کمی حال و احوالِ معمول، سهم خودمان نباشیم. دلم نمیخواهد بعدِ این همه وقت، سرخطِ اوّل ایستاده باشیم که بخواهیم از نو شروع کنیم! حماقت است به نظرم. بهت گفتم یک شبِ دیگری، من حوصلۀ شروع کردن ندارم دیگر. میخواهم هی ادامه بدهم فقط! شاید هم اشکال از من است که روی دوستی تو حساب میکردم! بااینکه، هیچوقت حسابِ من خوب نبوده است. دوست ندارم ناراحت باشم و دلخور و آزرده، حرفی نزنم و بگذرم. گیرم، هر چی! برای من مسئلۀ پرُاهمیتی است دوستی. ما زبان همدیگر را گم کردهایم و به نظر تو فاجعهای رخ نداده! برای من امّا، همین نهایت فاجعه است! ترجیح میدهم به قولِ خانه سبزیها با یکی قهر باشم ولی، با هم حرف بزنیم. ما با هم حرف نمیزنیم. تو از سرِ نمیدانم چه؟ دینگ میفرستی. من بیعلاقه مینویسم سلام. هوم. هان؟ تو خوبی. منم خوبم. تو هیچ نمیگویی. من دلم میخواهد بگویم چقدر حرص مرا در میآوری با همین دینگهایت! مجبور که نیستی؟ وقتی حرفی نداریم با هم، بیخیالی طی کنیم بدون همین کلماتِ بیاحساس که الکی مینویسیم و تهاش هیچ حس خوبی نیست. یا اگر هست، حس نمیشود اصلن. من که تکلیفم با تو مشخص است؛ خیال میکنم دوست نیستیم دیگر. تو اینطوری حالیام میکنی با کارهایت. خودت میگویی دوستیم ولی. نشانهاش کو؟ تو که ادّعای هنوز دوستی را داری نباید حرفی بزنی یا رفتاری نشان بدهی از خودت که آدم باورش بشود؟ که وقتی هم بعد از دو، سه هفته پیامک میفرستی، فقط پرسیدهای که …؟! من از هر چی سؤالِ این مُدلی متنفرم. این هزار بار! اگر نمینوشتم، لال میمُردم. شاید خوشت نیاید. من امّا، دوست داشتم بنویسم. هی فکر میکنم بهت که در این چندوقت … بعد، حرص میخورم. خیلی.