خُب، واقعاَش، من از اوّل قصّه بیخبرم. شاید قضیهی این چراغهای جادو بود یا فرشتههای مهربان. شاید هم تست روانشناسی، خودشناسی، … از اینها بود. نمیدانم. از اینجا شنیدم که اوّلی گفت: حالا یکی از این سه مهمان را انتخاب کن. گفت: یکی از این سه؛ ثروت و موفقیّت و عشق. بعد، دوّمی باید یکی را انتخاب میکرد. خانوم ِ مُسن که آمد جا بگیرد روی صندلی، حواسم پرتِ او شد و پسری که پشتسر ِ پیرزن سوار تاکسی شد و راننده که استارت زد، انگاری موج ِ رادیو قطع شده باشد در این چند لحظه، حالا صدای برنامهی رادیویی را میشنیدم دوباره. همان اوّلی بود که دوّمی را تحسین میکرد بابت انتخاب مهماناَش. دوّمی گفته بود عشق و اوّلی برایش میگفت که با عشق، میشود ثروت و موفقیّت را هم به دست آورد ولی، ثروت و موفقیّت این خاصیّت را ندارند که اگر یکیشان را بخواهی، آن دوتای دیگر را هم بتوانی برای خودت داشته باشی بعدها. حرفِ اوّلی مرا یادِ شعری انداخت، دیشب تایپ کرده بودم تا برایت اساماس کنم. موبایل توی دستم بود. تندی، کلیک کردم بر روی مسیجهای سیو شده و شعر را فرستادم برایت. بعد هم، وقتی که رسیدم خانه، دوباره تندی شماره تلفناَت را گرفتم و سلام و علیک و من خوبم. تو خوبی؟ و بعد، خدانگهدار. به ثانیه نکشید حرفمان. کمی بعد، دوباره شمارهات را گرفتم و همان که بار اوّل گفته بودیم؛ سلام و علیک و من خوبم. تو خوبی؟ که پرسیدی: کاری داشتی دوباره زنگ زدی؟ گفتم نه. گفتی: هنوز دو دقیقه نشده که زنگ زدی؟ پرسیدم: اشکالی داره آدم هر دو دقیقه به دو دقیقه زنگ بزند؟ گفتی: بله. من نمیتونم پشت تلفن حرف بزنم. گفتم: منم. هر دو حرفی نزدیم دیگر. کمی مکث و بعد، خداحافظی. همان وقت، حوصلهی کلاس زبان هم پرید از سرم. بساط مشق و درسام را جمع کردم و تکیه دادم به دیوار و با خودم گفتم جهنم ِ کلاس ِ زبانی که حرف یادم نمیدهد برای با تو گفتن! که وقتِ با تو نشستن، زبانِ دراز ِ همیشهام، مُدام قفل میشود؛ انگاری مادرزاد لالاَم. بعد، میافتم در عالم هپروت و میبینم که نشستهام به خیالبافی و بلندبلند حرفهایی را میزنم با خودم که باید به تو بگویم و هنوز نگفتهام و … ترس بَرَم میدارد یکهو؛ ” آخرش، خُل میشی تو! ببین کی گفتم؟ ” دراز میکشم و کتابِ شعری را باز میکنم که از دیشب شروع کردم خواندناَش را؛ حکایتِ شیخ صنعان و دختر ترسای عطار؛ من بسوزم امشب از سودای عشق … من ندارم طاقت غوغای عشق … عمر کو تا وصف بیداری کنم … یا به کام خویش زاری کنم … صبر کو تا پای در دامن کشم … کجای شعر خواباَم میبرد دیگر یادم نیست…
پی.نوشت)؛ رفتی وُ دل ربودی، یک شهر مبتلا را / تا کی کنیم بیتو، صبری که نیست ما را؟
امیر عباس در 08/08/11 گفت:
عاشق شدی؟
:: بودم.میباشم. خواهم بود!