«… بچّهکم را ماچ کردم. آخرین ماچی بود که از صورتش برمیداشتم. ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز در گوشش گفتم:«تند برو جونم، ماشین میآدش.» باز خیابان خلوت بود و اینبار بچّهام تندتر رفت. قدمهای کوچکاَش را به عجله برمیداشت و من دو سه بار ترسیدم که مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد. آن طرف خیابان که رسید، برشگت و نگاهی به من اندخت. من دامنهای چادرم را زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه میافتادم. همچه که بچّهاَم چرخید و به طرف من نگاه کرد، من یرجایم خشکم زد. درست است که نمیخواستم بفهمد من دارم در میروم ولی برای این نبود که سرجایم خشکم زد. مثل یک دزد که سربزنگاه مُچش را گرفته باشند، شده بودم. خشکم زده بود و دستهایم همانطور زیر بغلهایم ماند. درست مثل آن دفعه که سر جیب شوهرم بودم – همان شوهر سابقاَم- و کندوکاو میکردم و شوهرم از در رسید. درست همانطور خشکم زده بود. دوباره از عرق خیس شدم. سرم را پایین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم، بچّهاَم دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود که به تخمه کدویی برسد. کار من تمام شده بود. بچّهاَم سالم به آن طرف خیابان رسیده بود. از همان وقت بود که انگار اصلاً بچّه نداشتهاَم. آخرین باری که بچّهاَم را نگاه کردم، درست مثل این بود که بچّهی مردم را نگاه میکردم. درست مثل یک بچّهی تازهپا و شیرین مردم به او نگاه میکردم. درست همانطور که از نگاه کردن به بچّهی مردم میشود حظ کرد، از دیدن او حظ کردم. و بهعجله لای جمعیّت پیادهرو پیچیدم … ووو…»
بچّهی مردم، جلال آلاحمد