قصّهی «کنعان» اینطوری بود یعنی؟ پس چرا من، …
آنجای فیلم بود، مینا و مرتضا در مسیر بودند به مقصد شمال. دستآخر مینا به سؤالِ مُدام ِ مرتضا که هی میپرسد: «چته؟» جواب میدهد. یادتان هست که چی گفت؟ مینا میگوید دلش میخواهد هرصبح که از خواب بیدار میشود کسی نباشد باهاش حرف بزند. کسی منتظرش نباشد. کسی نباشد که دلتنگِ او بشود. میگوید که دلش میخواهد تنها باشد. تنهای تنها. آنوقت شما فکر کردید منظور ِ مینا چی بود؟ یعنی از خوشی ِ زندگی ِ بیدردسر رودل کرده بود؟ یعنی فکر کردید شوهر باسوادِ پولدارِ مایهی آبرو زده زیر دلش؟ بعد هم آسمون و ریسمون بافتید برای آن علیِ عزیز و خائن جلوهاش دادید مینای خستهی بیرمق را؟
حواستان نبود آنجا، علی و مرتضا که رفته بودند باهم غذا بخورند، علی برگشت به مرتضا گفت درد مینا گفتنی نیست. یعنی شما دردِ این مُدلی را نمیفهمید؟ دردی که مینای زبانبسته اعتراف میکند بهش، وقتی علی آمده به خانهشان و مینا میگوید که مرتضا دیگر آن استادِ ده سالِ قبل نیست که علی عاشقاش بوده و تغییر کرده و … علی میپرسد چه اشکالی دارد مگر. همه تغییر کردهاند. کی هست که تغییر نکرده باشد؟ بعد، مینا با حسرت میگوید: تو علی … تو عینهو ده سالِ قبلِ خودت ماندهای. آن حسرت به گوش شما نرسید از حرفِ مینا؟ این گفتوگوی متین و مؤدب را هم ندیدهاید لابُد که برچسب خیانت میزنید بهشان. طفلکیها.
علی، با آذر که هستند توی وانت. (یا نیسان! من فرق ِ این دوتا رو نمیفهمم!) دارد داستانِ خودش و مرتضا و مینا را میگوید که همدانشگاهی بودند و اینکه شاهد عقدِ مینا و مرتضا بوده و درسش … میگوید که درس را نیمهتمام رها کرده از وقتِ عروسی و بعد، دیگر به آذر نمیگوید چرا؟ چرا ندارد که. دارد یعنی؟ فقط درد داد؛ درد.
من میگویم داستان این مُدلی است که علی عاشقِ مینا بوده قدیم ولی، مرتضای استاد! پیشدستی میکند و به قول علی، مُخ مینا را زودتر میزند و قصّه میشود همین تراژدیِ مُدام. مینا با مرتضا میرود و علی با عشق در انزوا میماند. بعد، حالا ده سال گذشته و دختر به کامی که خواسته نرسیده از طلبی که دارد بابت زندگی. برمیگردد به مرتضا میگوید که میخواهد تنهای تنها باشد! تنها باشد! میفهمید دارد چی میگوید مینا؟ مینای تنهاترین میگوید که دارد میرود پی تنهایی. حواستان کجاست؟ مینایی که از پنجسالگی به بعد، پدر ندارد. از نوجوانی به اینور، مادر ندارد. در مراسم عروسی، قوم و خویش ندارد. در جوانی ِ پس از ازدواج، حتّا از خواهرش هم خبر ندارد!!! … مینایی که وقتی دارد با علی حرف میزند، میگوید همهی زندگی مرتضا شده برج و جلسه با آن لعنتیها. دردِ مینا تنهایی است فقط. تنهایی میفهمید یعنی چی؟ میفهمید وقتی وکیلاش به او میگوید ما یکسال است داریم تلاش میکنم تو طلاق بگیری بعد این دَمِ آخر، حاملگیات چی بود؟ بعد مینا زیرلب میگوید: دلش سوخت برایش … برای مرتضا …
… ووو … بگذریم. من کلّی حرف دارم دربارهی مینای کنعان بر مبنای برداشتِ خودم. خلاصهاش میشود که مینای کنعان عالی بود؛ همهجوره! باقی امّا نه. کلیّت فیلم را دوست نداشتم. اصلاً.
+ این
سارا در 08/10/29 گفت:
“”مینا میگوید دلش میخواهد هرصبح که از خواب بیدار میشود کسی نباشد باهاش حرف بزند. کسی منتظرش نباشد. کسی نباشد که دلتنگِ او بشود. میگوید که دلش میخواهد تنها باشد. تنهای تنها.””
آهان! یعنی مینا دوست داشته جای من باشه! فکر نمی کردم تو این دنیا کسی باشه دوست داشته باشه جای من باشه!!! برای همینه که مانی حقیقی رو دوست دارم. اگرچه هنوز این فیلمش رو ندیدم.
#
مینا هم عینهو ما بود. تنهای تنها. یعنی دلش میخواست هر صبح که بیدار میشه یکی باشه که باهاش حرف بزنه. کسی منتظرش باشه و دلتنگی کنه براش ولی نبود. داره چیزی رو میگه که دلش میخواد ولی با جملههای بالعکس.
جاناتان در 08/10/29 گفت:
نمی دونم رسید کامنت یا نه. کلی نوشتم برات خانوم.
#
کامنت که نرسید و حسرتش موند برام. من ولی همینطوری خوشم که دوباره اونجا شعر نوشتی و هستی و خوبی …
ديبا در 09/05/23 گفت:
دیر دارم مینویسم، ولی خب من الآن دیدم این فیلمو!
و ترجیح میدم با اینکه شما مثل خیلیهای دیگه از این فیلم انتقاد آنچنانیای نکردهاید اینجا نظر خودم را بگم:
راستش من در مورد این فیلم قبل از اینکه ببینمش خیلی نقد شنیدم و خوندم
شاید بخشی از همینها باعث شد که تا موقعی که روی پردهى سینماها بود نرم برای دیدنش
و حالا هم (با اینکه بخشی از اون انتقادها را قبول دارم) ترجیح میدم در موضع دفاع از این فیلم،عوامل ساختش،همینطور بازیگرهاش باشم
من کنعان را دوست داشتم چون..
– آدم/حوا هایی داشت شبیه من و دور و بریهای من
– عیبها و ضعفهایی داشت مثل عیوب و ضعفهایی که در خودم میشود پیدا کرد
– در پای (در همان چندقدمی) فرازهای زندگی مردمانش فرودهایی داشت که در لمس و باورشان مرا به هیچ تلاش (بیهوده)ای وانمیداشت
– لابلای رشتهى سربی سردرگم عواطف سرد شخصیتهای داستانش که خستگی را با پرشهای عصبی ابروها و دهانی بسته از گره شدن دندانها فریاد میکردند، رگههای زربفت و آذرگونی از عشقهایی گرم، درپیچیده داشت، که اگر یارای سرخی بخشیدن به گونههای منفعل “همسان من”هایش را نداشتند، چونان شریانی که در تار/پود ماوقع داستان از حقایق روزگار تپش میگیرد، دستکم جریان و سریانش را متوقف و معدوم نمیساختند.
و این یعنی حقیقت!
این فیلم نزد من
– همینقدر به من دروغ نمیگفت قابل ستایش است؛
– و همین که سعی میکرد نشان دهد:
هنوز هم “امیدی هست”
میشود در اوج موفقیت و مکنت به بلیت و ذلت رسید، و در سکوت به واکاوی اشتباهات گذشتهى خود متمرکز شد و صبر پیشه کرد
میشود زخم خوردهى عشق کسی بود و نه تنها به عشقشان رشک نبرد -و نارفیق نشد- بلکه با درک شرایط موجود پناه و ملجأ روز مبادایشان بود
میشود تغییر کرد، عوض شد، جوانی و بلند پروازی و بی بند و باری (اشتباه) کرد و هنوز به چیزهایی از این دنیای بیثبات، پایبند بود
میشود بدنبال آرزوهای دوردست رفت و با زانو به خاک سیاه نشست و همچنان سرسینه را بالا نگه داشت، تا کسی متوجه قامت خمیدهای که کمری شکسته به سوغات آورده نگردد
و در نهایت اینکه میشود با ادراک شکست زندگی دیگران گره بغض از گلو باز کرد، سر فراز آورد و با پذیرش مافات، سوزنده، دیگرگونه به روی زندگی چشم گشود و بامید روز نو به التیام زخمهای گذشته و مرحم مهر خلفاء الله فی الارض امیدوار ماند، و در حسرت روز رفته چنان که قلب ترک خوردهاش بشنود زمزمه کرد: “یوسف گم گشته باز آید…”
ديبا در 09/05/23 گفت:
“قابل احترام” از آخرش افتاد
+
یادم نبود اون موقع که این پست شما را خونده بودم چه موضعی نسبت به این فیلم داشتید،
حالا که گشتم و پیداش کردمبرام تجدید خاطره شد.
متشکرم، نگاه متفاوتی بود، اونهم نسبت به کسی که در این فیلم بیشترین پیکانهای اتهام از نقد شخصیت گرفته تا ایفای نقش و انتخاب بازیگر به سمتش نشانه رفته بود.