زندگی مناَم شده حکایت آن داستانِ شل سیلور استاین. کدام؟ “در جستجوی قطعه گمشده”. ما هم گویا قطعه لازم شده بودیم که شاد نبودیم دیگر و افتادیم به راه، بلکه گمشدهمان را بجوییم. امّا … دریغ که کسی آشنای ما نشد طوری که بشود او را جایگزین آن قطعهی گمشده کرد؛«یکی از گم شدن دیگران چیزی نمیفهمد و دیگری از هیچ چیز! چیزی نمیفهمد. یکی بیش از اندازه گم و آن دیگری بیش از اندازه «قطعه» …» تا اینکه ما هم سرانجام به جایی رسیدیم که نقطهای برای آغاز حرکت و جستوجوی تازهای است؛ “آشنایی قطعهی گمشده با دایرهی بزرگ”
<>
حضرتش، علی علیه السّلام؛ «در شگفتم از کسی که چیزی را گم کرده و به دنبال آن میگردد، ولی “خود”ش را گم کرده و آن را نمیجوید.»
<>
من، هربار که رفتهام مشهد، از همان بار اوّل که بیست ساله بودم، همیشه یهو مسافر شدهام و آنقدر هول هولَکی که تا وقتِ رسیدن و ایستادن جلوی آن حرمِ امن و دور هم باورم نشده است. اینبار نیز چونان سابق با یک فرقِ بیشتر! که اگر نرفته بودم، … حکایتاَش بماند برای سی و سهسالگیاَم تا اگر خستگیِ دوباره تقدیرم شد باز، آنجا و آنوقت، برای سوّمینبار (+) بازی را تمام خواهم کرد امّا، اینروزها همه زندگیاَم … همه شادی … همه شور …
<>
میبینم فرقی نمیکند که من کجای جهان ایستاده باشم، کافی است راستِ خودم را بگیرم و بروم و مطمئن باشم که میرسم.
<>
…«در پیرامون خویش عشق را باز خواهی یافت، در هر چه انجام میدهی و گرفتاریهایی که گریباناَت را گرفته بودند» دور میشوند و حقیر! من با یک کوه ناله و ندبه رفته بودم، حرفهایی از سر دلتنگی، بیکسی … تنهاییهای بسیارم را بُرده بودم با شکایتهایی از سرنوشت و بازی تقدیر و … امّا، … عشق به یاریاَم آمد دستآخر. من در برابر ِ آن حضرتِ پُرجبروت،خالی از کلام و کلمه، همه خنده بودم. من رسیدم حرم؛ سلام و صلوات و هی قدم زدم توی آن صحن و سرا به تنهایی و هی کیف کردم که ذره ذره میشود تصویرم در آن آینهکاریها و پُرذوق میشدم از فیروزهایِ کاشیها و آن پنجرههای توسّل؛ کلمات من گم شده بود و خودم از همیشه در دسترستر بودم؛ اتّصالی سبز … احساس میکردم دلدادگیِ ظریفی رخ داده که موضوعاَش «تو» هستی …
<>
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود/ غیر از تو، هر که بود/ هر آنچه نمود/ نیست/ بگشای در به روی من و عهد عشق بند/ کاین عهد بستنی/ – این دَر گشودنیست/ این شعر خواندنی/ این عشق ماندنی/ این شور بودنیست/ این لحظههای پُرشور/ این لحظههای ناب/ این لحظههای با تو نشستن/ سرودنیست … (از حمید مصدق. عنوان هم)
سارا در 08/11/22 گفت:
فقط یک نفس پر از هیچ. یک نفس خالی. بدون حرف. سبک….
آينه هاي ناگهان در 08/11/23 گفت:
خب بیشتر بیا مشهد به نفعته ها
ندا در 08/11/25 گفت:
سلام
قشنگ نوشتی
به ما هم سر بزن موفق باشی.