نگاه کنید به این کتابهای روانشناسی که دربارهی اختلالهای روانی نوشته شدهاند، فرق گذاشته مابین ترس معمولی و فوبیا (Phobia) که گونهای اختلالِ روانپزشکی است و تفاوتِ آن برمیگردد به اینکه ترس وقتی حالتِ مرضی پیدا میکند که یک هراسِ مُدام باشد از بعضی اشیا یا موقعیّتهایی که هیچ آسیبی نمیزنند به فرد و یا خطری را باعث نمیشوند.
مثلن عدّهای هستند چنان درگیر ترسهای خود شدهاند که تمام مدّت، در فکر موضوع موردِ وحشت خود هستند. + اینکه، گاهی شدّت ترس به اندازهای است که آدم را غافل/ دور میکند از امور روزانهی زندگیاَش یا اختلال به وجود میآورد در کارکردش.
فرض کنید یکی دچار وحشت از آسانسور باشد و کاری داشته باشد در طبقهی چهل و هشتم یک آسمانخراش و دیرش هم شده باشد و طفلکی، باید چهل و هشت طبقه پله را گز کند به خاطرِ یک ترسِ مرضیِ بیعلّت! تازه، از کار و زندگیاش هم باز بماند.
یعنی، ترس وقتی بیتناسب باشد و همراه با اغراق میشود یک بیماری روانی، هیچ دلیلی وجود ندارد که آدم از شیء (عروسکهای پلاستیکی جانوران مثلن) یا موقعیّتی (تاریکی مثلن) بترسد امّا همین آدمِ بنده خدای ترسو، قدرت و شهامت هم ندارد که خودش را رها کند از این هراسِ بیاساس و اگر فرار نکند از موضوع یا موقعیّت هراسآلود، وقتی که در یک خانهی تاریک (مثلن البته) قرار میگیرد دچار اضطراب میشود و با کلّی ناراحتی و فشار روانی، میگذراند آن موقعیّت را. حالا غش و ضعف را نمیگویم که گاهی عدّهای (مثلن با دیدن گربهای، گاوی، سوسکی …) چه میشوند از شدّت ترس.
دربارهی فوبیا میتوانید اینجا و اینجا و اینجا و اینجا را بخوانید. یک نگاهی هم بیندازید به این فهرست که انواع هراسهای شدید را فهرست کرده است. چندتایی ترس بامزه هم دارد؛ مثلن زیبازنهراسی یا زانوترسی یا ریزهراسی.
خُب، چر اینطوری نگاه میکنید؟ پیش روضه نوشتهام محضِ آمادگیِ ورود به بازیِ وبلاگیِ «ترس» که «میلاد» دعوت کرده از ما، و «ملخ» صورت خلاصه شدهی همهی ترسهای خودش است و آنوقت، من عاشق ملخاَم ولی … در واقع، خاطرم نیست که از جانور خاصّی ترسیده باشم حتّا در کودکیهایم. از تنهایی و تاریکی و … هم نمیترسم فقط گاهی از مرگ چرا. به خصوص تازگی، یکطورهایی دچار وحشت شدهام از مُردن؛ مرگِ خودم و دیگران. البته فکر میکنم بیشتر از ترس، نوعی دلناخوشی باشد. یعنی، دلام نمیخواهد بمیرم.
امّا، اعتراف به بزرگترین هراسِ زندگیام کمی خندهدار است. شاید برای آن عدّهای که مرا خوبتر میشناسند خیلی خیلی خندهدارتر! تعجّب میریزید به چشم و سؤال به چهره که چی؟ چهطور؟ خُب، دستکم به نظر من خندهدار است که یک آدم ِ اجتماعی و برونگرا، از «دیگران» به عنوان بزرگترین هراسِ زندگیاَش نام ببرد. ولی، متأسفانه/ خوشبختانه خیال میکنم من همیشهی عمرم بیشترینِ ترسی که تجربه کردهام از سوی «دیگران» بوده است همانطوری که بهترین لذّتهای زندگیام ربطِ مستقیم غیرقابلانکار داشته است به ایشان؛ به «دیگران». میپرسید یعنی چی؟ چرا پرت و پلا مینویسم؟ پرت و پلایم کجا بود؟ همین است حقیقت. شما باید این را هم درنظر بگیرید که عدّهای هستند که میتوانند برخی خصوصیّات متناقض را همزمان داشته باشند؛ یکی من.
من، «دیگران» را دوست دارم. چه بسیار دوستانِ عزیزی که نقطهی عطفی بودهاند در زندگیاَم و بودنِ ایشان، مثبت بوده برایاَم و خوشایند گذشته است عمرم با ایشان و حظِ زیاد بُردهام از رفاقتشان ولی، … هستهی اصلی تمام (تمام با تأکید) مشکلاتِ من نیز «دیگران» بودهاند و ارتباطی که گرفتهام با همهی خوبیهایش، مسأله و دغدغه هم برایاَم پیش آورده است؛ خیلی زیاد.
من بلدم تنهایی هم زندگی کنم. نبوغِ عجیبی دارم در فراموشی و استعدادِ شگفتی در گذاشتن و رفتن. یاد گرفتهام خودم باشم و خودم؛ خوش باشم و کمحوصلهگی نکنم و سرگرم باشم و زندگی کنم بی دیگران حتّا. یعنی، قدرت این را دارم که کلهم حذف کنم ایشان را از زندگیاَم امّا، بدبختی/خوشبختیاَم این است که سرچشمهی محبّت فزایندهای را نیز در خودم سراغ دارم که نیاز دارد به «دیگران» محضِ دوستداشتنِ ایشان و چهبسا، … میدانید گاهی حرصاَم میگیرد از خودم که چرا نمیترسم؟ چرا افسرده نمیشوم؟ و چرا نمیمیرم؟ وقتی کسی نیست. وقتی تنهام.
دعوتیها؛ این روزها و صید قزلآلا در مدرسه و پیچک سر به هوا و بادوم
اجابتکردهها؛ ترسبازی + آرزو…ترس
ته نوشت)؛ دلم میخواست یکطور دیگری بودم؛ یکطوری که وقتی کسی (کسی که دلبستهاَش هستم) میرود، من هم از دست بروم! نه اینکه هی هر چه میگذرد من سختتر، سنگتر بشوم! دلاَم از آن مُدل زندگیهایی میخواهد که آدم یک روز هم دوام نمیآورد بعدِ رفتن ِ کسی (کسی که دلبستهاَش است …
مانی در 08/12/13 گفت:
(راستش من فقط ته نوشت رو خوندم پس واسه همون نظر میدم)
«ما را به سخت جانی خود این گمان نبود»
یه عده هم نظری عکس شما دارن: کسایی که وقتی معشوق میره در آستانهی جان دادن هستن، ترجیح میدن که مقاومتر باشن.
به هر حال…
یه شاعری که میشناسیدش اما ترجیح میدم اسمشو نیارم میگه:
از شوق شکر خند لبش جان نسپردم
شرمندهی جانان ز گرانجانی خویشم
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم
…
مرسی
لاله در 08/12/13 گفت:
اینجور وقتها ، وقتی دلبسته آدم می رود ، شاید رفتن خودش هم بعد او بهترین راه باشد برای درد نکشیدن … بری هر روز و هر لحظه با به یاد آوردن ها شکنجه نشدن … برای گریز از عذابی بزرگ … اما نمی شود …. بعد رفتن کسی که همه معناهای آدم از زندگی را همراهش می برد ، نمی شود رفت … پس کی عذاب بکشد ؟ کی بماند تا دردها بیفتند به دل و روح و جانش … کی گریه کند … کی دلتنگ شود … کی بماند با بغض های تیز که هر نفس گلویش را بخراشند و بخراشند و بخراشند …
امیر در 08/12/14 گفت:
چرا می خواستی اون جوری باشی؟!!! (یکطوری که وقتی کسی (کسی که دلبستهاَش هستم) میرود، من هم از دست بروم!)
این جوری که تو هستی خیلی خوبه. باور کن. هر کسی تا هر وقت بود قدمش روی چشم، هر وقت رفت به سلامت!
amoohooman در 08/12/16 گفت:
از طریق پیچک و مانی با اینجا آشنا شدم .. مشتری شدم .. ارادتمند عمو هومن
مهديه در 08/12/16 گفت:
مرسی به خاطر دعوتت عزیزم انجام می شه همین یکی دو روز دیگه ببخش که ندیده بودم این دعوتت رو