چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

ام‌روز خوب بودم با لبخند. انگار بهارم باشد؛ پُرانرژی. یک‌حال بهترم این بود که خودم را دیدم با خیال‌بافی‌های دوباره. که مثلن دیگر می‌توانم آن کارهای عقب‌مانده‌ام را انجام بدهم {قبل از این‌که آقای غزلداستان بخواهد عصبانی بشود یا پشیمان.} که مثلن درس بخوانم شاید، که بروم پیاده‌روی‌های طولانی؛ که شیاطین ذهنی‌ام را فراری بدهم، حتّا با خودم گفتم ام‌روز شانسِ هر کی تلفن بزند؛ جواب می‌دهمش. ام‌روز حس کردم یک‌وقتی در آینده‌ام پشیمان خواهم شد، که من هم لابد گوشه‌ی نمی‌دانم صفحه‌ی صد و چندِ کتابی می‌نویسم؛ «سال‌ها می‌گذرد، جز تو کسی نیست مرا …»* بعد هم در نمناکی یک خلوت، می‌میرم. بعد، تصمیم کبرا شدم که یعنی سلام زندگی، سلام مردم، که یک‌وقتی ارزش داشتید برای‌ام، اعتماد می‌کردم بهتان، که دوست داشتم شما را و دوست بودید مرا.

che-kasi-bavar-mikonad-rostam

* صفحه‌ی ۲۴۵ از رُمان “چه کسی باور می‌کند، رستم؟ “نوشته‌ی “روح‌انگیز شریفیان” اگر کتاب را نخوانده‌اید. خب بروید بخوانید.چه‌طور دل‌تون اومده نخونین این رُمان رو. + این‌که بخوانید؛ بررسی این رُمان را براساس نظریه‌ی گلدمن {این‌جا} و یک نگاه دیگر را {این‌جا} دوباره + این کتاب در goodreads

دیدگاه خود را ارسال کنید