چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

لابُد به خاطر همین مصادیقِ مذهبیِ مورداشاره در یادداشت «سارا» بود که «قصّه‌ی حسن و محبوبه»* یادم آمد، که رفتم سروقت کتاب‌هایم، که نمی‌دانم چه‌قدر جلد به جلد شدم تا آن کتابِ باریکِ پُرخاطره دوباره توی دست‌ام بود به تورق، که هی هنوزم دوست دارم مرور آن روزهای نمایش‌گاه کتابِ سال هشتاد را، که «مریم» برگشته باشد خواب‌گاه و توی چارچوبِ در اتاقِ ما ایستاده باشد که کتاب را گرفته باشد جلوی من، که بگوید “شبیه تو بود این کتاب” بعد، به یادم آوردم آن‌روز را، من همین‌طوری نشسته‌ بودم روی تخت، که به قول «مریم» بلد نبودم ذوق کنم حتّا، نمی‌فهمیدم چه به خیالِ «مریم» رسیده درباره‌‌ام که حالا کریستف کلمبِ من شده است در این کتابِ کوچکِ کم‌برگ … در همین یادواره‌های ذهنیِ خوش‌طعم، مزه‌ی آن تقدیم‌نومچه‌ی «مریم» دوباره می‌ریزد به ذائقه‌ی احساس‌ام؛ “تقدیم به تو؛ دختری با دنیای رنگی”

می‌بینم هنوزم به طرزی حیرت‌آور شباهت دارم به همان روزهایم؛ وحشی ُ شادُ عمیق ُ قوی که گذر زمان و مردمانِ ناخوبِ مکرّر و فراز و فرودِ زندگی‌ام مرا از آرزوها و آرمان‌های‌ام جدا نکرده است. امّا نمی‌دانم چرا عادت و رفتارم شده چون زنی میان‌سال که هراسِ بالا رفتنِ سن ُ خیانتِ همسر با درد یائسگی ُ حسرتِ جینگول‌بازی‌های زنانه‌؛ النگوهای زیادِ پُرصدای چشمِ جاری‌ و خواهرشوهردرآور و گوشواره‌ی طلا مثلن، نشسته پُشتِ ذهنش …

* قصّه را علی شریعتی نوشته و این‌جا و این‌جا بخوانید آن را + این کتاب در goodreads

۲ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. sara در 09/02/01 گفت:

    تو واقعا با اون حرف های من موافقی؟ البته خودم هم خیلی موافقم!

    دختری با دنیای رنگی…. فکر کن! چی بودیم! چی شدیم!

  2. چهار ستاره مانده به صبح در 09/02/02 گفت:

    من واقعن با حرف‌های شما موافق بودم و آری خواهرم، ما چی بودیم، چی شدیم؛ ماه بودیم که ماه‌تر شدیم. منظورت همین بود دیگه؟ چشمک

دیدگاه خود را ارسال کنید