با خودم گفتم: ” دخترجان، شما اصولن قالب داستان کوتاه جور نیست با سلیقهاَت، پس کمی هم انصاف داشته باش!” بعد امّا پشیمان شدم از این حرفی که گفته بودم توی دلاَم، که یعنی چی عیب میگذارم روی سلیقهاَم، کتابهایی هم خواندهام که مجموعهی داستان کوتاه بودند و من اگر اغراق نکنم و نگویم خیلی، ولی دوست داشتهام نثر یا طرح وایدهی داستان را. (برای نمونه اشاره میشود به زندگی مطابق خواستهی تو پیش میرود، مرگبازی، جمعهی بیست و هشتم روی صندلی لهستانی، مردی که گورش گم شد. دستکم من یکی، چند داستان از آنها را پسندیدهام و درخاطرم ماندهاند.) پس، اشکال و ایرادی هم متوجّهی نویسنده است. نمیگویم یکطوری داستان بنویسند که دل از آدم ببرد! ما که از این دختراش نیستیم؛ سنگیندل شدهایم. منتها، یکطوری بنویسند که دستآخر ِ داستان آدم عینهو “ماست” یا یکشکلی شبیه “مات ” باقی نماند! که به خودش هی نگوید “که چی؟” رونوشتِ این سؤالِ آخر برسد به دستِ آقای «غلامرضا رمضانی» بابت آن دختر ِ نشاندارش.*
* دختری با عطر آدامس خروسنشان، (+) نوشتهی غلامرضا رمضانی، تهران: ثالث، چاپ اوّل، ۱۳۸۷، ۹۲ صفحه، قیمت ۱۱۰۰ تومان + این و این + {goodreads} + مرسی ایشون؛ زیاد.