چه کسی شهادت میدهد:
که من دوستش داشتم …*
احمدرضا، کاش اینقدر معروف نبودی. کاش «هزار پله به دریا مانده است» کتابِ تو نبود. کاش آن پیرمردِ فرسودهی خسته، هیچوقت به آن خیابانِ منتهی به انقلاب نیامده بود و کاش من، پای بساط کتابهای کهنهی چرکاَش ننشسته بودم و خیال نکرده بودم هزار و هشتصد تومان که پولی نیاست برای هماین کتاب تو با مجموعه مقالاتی از آوینیِ شهید، زندگینامهی عبدالحسین سپنتا هم بود با کتابی از عبدالحسین زرینکوب؛ «شعر بیدروغ، شعر بینقاب» و چهارمقالهی نظامی. حتّا «دربارهی رمان و داستان کوتاه» که چهار سال قبل خریده بودمش دوهزارتومان و امروز، پیرمرد آن را هم میفروخت سیصد تومان!
احمدرضا، از این کتابها، منهای کتاب «سامرست مؤام» که قبلاً خوانده بودم، اوّل کتاب تو را دست گرفتم. در ابتدا نثر بود. به شعرها که رسیدم دیگر نمیتوانستم تعجب نکنم! هر شعری را که میخواندم، دوباره جلد کتاب را نگاه میکردم، بعد شناسنامهی آن را، کتابِ تو بود که تقدیم کرده بودی به «آیدین آغداشلو» که نقاشی روی جلد هم اثر او بود. داشتم میگفتم، هر شعری را که میخواندم، دوباره جلد کتاب و شناسنامه و تقدیمی و نقاشی روی جلد… ووو …بعد، قیافهام را یکجوری میکردم که یعنی این شعرها از تو بعید بود احمدرضا. البته، آغداشلو هم بینصیب نمیماند از اینطور قیافهای. یعنی چی این طرح روی جلدِ بیربطِ بیخود؟!
احمدرضا، کاش ماجرا هماین بود که اگر هماین بود، اینجا نمینوشتم؛ دوستان، کتابی خواندهام از احمدرضا احمدی، شما دیگر نخوانید! میبینی که تا امروز هم اشارهای نکرده و زبان به دهان گرفته بودم و دیشب نمیدانم حرفِ تو از کدام بهانه پیدا شد که گفتم کتابی از تو نخواندهام مگر «هزار پله به دریا مانده است» که آن هم … گفتم که، لذّتی نبود در خواندناش. او هم گفت «روزی برای تو خواهم گفت» را خوانده است که بد نبود. بعدتر، شعری را برایم خواند که کیمیایی سروده بود برای تو. از شعر هماین یادم ماند که «احمدرضا بودی»! در ادامهی گفتوگو غیبت همگیتان را کردیم و او گفت که حتّا کیمیایی از تو شاعرتر است! نشان به نشانِ زخم عقلاش! که من بیشتر از تو بد گفتم و او گفت حالا اینطوری هم نیست که من بدگویی کنم و بههرحال تو شاعری. معروفی و کمالکی نیستی با این همه شهرت و گفتم: من که یادم نیاست شعر خوبی از احمدرضا خوانده باشم و کلام منعقد نشده بود هنوز که یکهو یادم آمد! شعر خوبی خواندهام از تو که مثل یکی از روزهای خوشبختِ زندگیام دوستش میدارم. الان یعنی غلط کردم این همه غیبتِ تو را کردم. منتها، این حرفها را میگویم که تو بدانی من لذّتِ گفتوگوهای تلفنی از پشت سیم و خط را فراموش کرده بودم دیگر. حتّا یادم نیاست آن آخرینبارِ قبل از دیشب کِی بود که ما قریبِ به شصت دقیقه گپ زده باشیم و دلتنگیهایمان ریخته باشد توی گوشی تلفن! بعد، فروغ راست میگوید: تنها صداست که میماند. حتّا از لحاظ دوام لذّت. یکجور کِیف خوشایندِ خاطرهانگیزی دارد هی دویدن توی صدای همدیگر و دیشب، هی از تو گفتیم با کیمیایی، پنبهی شمیسا را زدیم با کتابهای کودکِ کیارستمی و دربارهی ۱۹۸۴هایمان گفتیم از لحاظ مترجم و ناشر و فونت و فلاناش. او شعرهایی از علی صالحی خواند و شعرهایی هم از خودش.
احمدرضا، این هذیانهای پراکندهی درهم، از دشواریِ عبور زمان از زندگیام میآید. امشب، نه تنها صدای او، حتّا کلماتاش با من حرف نمیزند. ناگزیر با خالیِ خاطره، اوقاتِ حالایم را میگذرانم. انگار شب، شدّت پیدا کرده و ساعت متوقّف شده و من تا ابدالدهر در همین سکوت باقی میمانم که طعم مرگ دارد با عذابهای سخت. دلم اتفاقهای گذشته را میخواهد؛ جمعههایی که هی هجدهمِ ماه باشند.