یکی از سه کتابِ اوّل در فهرستِ پُرفروشترینهای نشر چشمه، پرترهی مرد ناتمام ِ امیرحسین یزدانبُدِ تیلهباز است؛ مجموعهای شامل هشت داستانِ کوتاه؛ یکدقیقه روی سفیدی سرد دوکیشکل، فردا برمیگردم، دادزن، برای مارسیای رذل عزیز، چیزی شبیه «سونیا»، اُلترالایت، هنوز یوسف و جَنَوار.
کتاب را یکی، دو شب قبل خریدم و امروز فرصت شد برای خواندنش. شاید قبلتر هم گفته باشم اینجا، من آدمِ داستانِ کوتاه نیستم! یعنی باید کلّی نازِ خودم را بکشم تا حوصله کنم برای دست گرفتن چنین کتابهایی و بعد هم، خیلی سخت به دلِ من مینشیند اینطور داستانها. تا الانِ عمر کتابخوانیام، خیلی کم پیش آمده که من داستان کوتاه خوانده باشم و تهاش گفته باشم «چه قشنگ بود!»
یک عادتی هم دارم، نمیتوانم داستانهای اینجور مجموعهها را مثل بچّهی آدم، به همآن ترتیبی که در کتاب آمده است بخوانم! فهرست را نگاه میکنم اگر نام داستانی را دوست داشتم، این افتخار نصیبِ داستانِ اسمْقشنگ میشود که اوّلین باشد برای خواندن. درغیراینصورت، یا از ته کتاب شروع میکنم به خواندن و یا اینکه فال میگیرم و ….
دربارهی پرترهی مرد ناتمام، اتّفاق دوّم افتاد؛ نیّت کردم از داستان آخر شروع کنم به اوّل. امّا طولانی بودن داستان «جَنَوار» بهانه شد تا نخوانمش. داستانِ یکی مانده به آخر، یعنی «هنوز یوسف» را اوّل خواندم که دربارهی مرد مسافری بود در اتوبوس با اشارههایی به داستان «یوسف پیامبر». میپرسید چرا؟ خلاصهاش میشود اینکه توی اتوبوس یادشده، چندتایی سربازوظیفه مشغول گپوگفت هستند دربارهی یکی از همخدمتیهایشان که شخصیّتی است با زندگیِ کمی تا قسمتی مشابه پسرِ یعقوبِ نبی.
بعدتر، داستان «اُلترالایت» را خواندم که یکسره دیالوگ است و دربارهی دو دختری که رفتهاند به کافیشاپی و نشستهاند پشت میزی که هنوز آثار و بقایای مشتریهای قبلی روی آن است؛ یک زیرسیگاری. محتویات زیرسیگاری بهانه میشود برای دخترها تا شروع کنند به حرف و حدس دربارهی چگونگی و چراییِ شخصیّت و داستانِ آن مشتریهای قبلی.
«چیزی شبیه سونیا» داستانِ بعدی بود که دوام نیاوردم برای تمام کردنش. اصلن هم اهمیّتی ندارد که دیگران متفقالقول نشستهاند و دربارهاش نوشتهاند که فلان و بهمان است این داستان. از لحاظ تعریف و تمجید عرض میکنم. درست مثل حرفهایی که گفتهاند دربارهی داستان «برای مارسیای رذل عزیز». به نظر من، دو داستانِ نامبُرده اینقدر هم واجدِ ویژگیهایی دلبرانه نیستند! «برای مارسیای رذلِ عزیز» را خواندم منتها با قیافهی کج و کولهی ناراضی. داستان اینطوری است که مهردادنامی نشسته به نامه نوشتن برای استادش با تبار آمریکایی؛ مارسیا. درواقع ما خوانندهی نامهی مهرداد هستیم به خانومی که دل از او بُرده است به یغما. نقد و نظرهای دیگران را که خواندم، تقریبن همگی فضای عاشقانهی داستان را تحسین کرده بودند. درحالیکه وقتِ خواندن، یکی از اشکالهای بزرگِ این داستان که به نظر من رسید هماین ضعف در ترسیم فضای عاشقانه و شاعرانه بود. دقیقن همآن نکتهای که به نظر من نقطهی قوّتِ مجموعه داستان «سریرا، سیلویا و دیگران» بود.
«دادزن» داستانِ بعدی این مجموعه بود و شخصیّت اصلی آن یکی از هماین پسرهای جوانی است که در خیابان انقلاب ایستادهاند جلوی کتابفروشیها و هی داد میزنند: پزشکی، روانشناسی، مهندسی، کنکور … «دادزن» داستانی شلوغ پلوغ است که میخواهد خیلی حرف بزند امّا، بیشتر گیج میزند!
تا اینجای کتاب، داستان «اُلترالایت» فکرم را مشغول کرده بود با «مهرداد ناصری» که از هر گوشهای سرک کشیده بود به هر داستانی و خط و ربطش در همهی داستانها (غیر از هماین اُلترالایت) معلوم بود. بعد هم، هنوز متوجه نشده بودم عنوان کتاب از کجای داستانهای این مجموعه آمده بود. یعنی مجبور بودم که باقی داستانهای کتاب را بخوانم. نمیدانم چهطور شد که رفتم سروقتِ داستانِ اوّل؛ یکدقیقه روی سفیدی سرد دوکیشکل. داستان با ابهام شروع میشود؛ مردی که روی فرنگی نشسته و زنش ایرانی. زیاد به مُختان فشار نیاورید! الان برایتان میگویم که ایدهی داستان از کجا آمده است؛ همآن مکان محبوب که نطفهی همهی فکرهای مهم زندگیمان در آنجا بسته شده است؛ توالت. ماجرا دربارهی زن و شوهری است که یکی از توالت ایرانی استفاده میکند و دیگری، فرنگی. البته بعدتر سر و کلهی زنِ همسایهی این دو نیز در داستان پیدا میشود. چرا؟ چون این زن حامله است و باید از توالت فرنگی استفاده کند و خانومِ خانه کلید را به وی میدهد تا این دو ماه مانده به فارغشدگی از توالت فرنگی آنها استفاده کند. زنِ پابهماهِ همسایه راویِ داستان دوّم کتاب نیز هست؛ «فردا برمیگردم» درواقع دفتر خاطراتِ اوست که در آن با جنینی حرف میزند که در دل دارد. یکی دربارهی لحن این داستان نوشته بود که خوب از آب درنیامده و شخصیّتِ زن شیرین میزند. من این نظر را تأیید میکنم. حالا نه اینکه زنِ خل و چل باشد. اتفاقن فکرها و حرفهایش دخترانه است و میشود باور کرد که از ذهن زنِ بیستسالهی زودمادرشدهای برآمده باشد منتها، آقای نویسنده به شدّت در متن حضور دارد. حوصله هم ندارم ردّپای نویسنده را بگیرم و نشانِ شما بدهم که دلیلام چیست برای چنین حرفی امّا، آن بهانههای خانوم «شیما زارعی» را هم که نشانه آورده است برای چنین حضوری قبول ندارم. نکتهی دیگر اینکه، انگاری آن داستان «جَنَوار» که من نخواندم، پازلِ نهایی است برای کشفِ شخصیّتِ «مهرداد ناصری»؛ مرد ناتمامی که داستانهای این کتاب پرترهایست از او.
«جَنَوار» را که بخوانم، برمیگردم و دربارهی جملاتِ طلایی این کتاب مینویسم با نمونههایی از نثر یکدست و روانِ یِزدانبُد + همآن نکتهی خیلی خوبتر که دربارهی «مرگبازی» هم نوشته بودم؛ «سیدرضا شکراللهی». دریغ از یک اشتباه تایپی، نگارشی و …. در این کتاب.
+ اینجا و اینجا و اینجا و اینجا و اینجا میتوانید نقد و نظرهای حسن محمودی، کاوه کیائیان، سیدرضا شکرالهی، شیما زارعی و مریم حسینیانِ عزیز را بخوانید دربارهی کتابِ یزدانبُد+ این یادداشت در وبلاگ«دغدغههای یک منتقد» و گزارش ایبنا از جلسهی نقد و بررسی پرترهی مرد ناتمام در سرای اهل قلم.
+ عکس را از اینجا برداشتهام.
+ پرترهی مرد ناتمام ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵
+ جَنَوار
آن مهردادِ ناصریِ ناتمام بود در مجموعه داستانِ امیرحسین یزدانبُد، سابقهی جدّ و آبادیاش در داستانِ «جَنَوار» لو میرود. همآن آخرین داستانِ کتاب که نوشته بودم وقتی بخوانماش برمیگردم و …
خب، «جَنَوار» را خواندم و در کمال تعجّب! دوست داشتم این داستان را. چرا تعجّب؟ اولن، داستان کمی تا قسمتی بلند است؛ نزدیک به بیست و هشت صفحه و من کمحوصلهام. دوّمن، شروع داستان هم کمی تا قسمتی پلیسی است. چرا کمی تا قسمتی اصلن. شما این یک پاراگرافِ آغازینِ داستان را بخوانید؛
«بازپرس مرتضیقلی ناصری، پالتوی برفگرفتهاش را میتکاند و از رختکن اتاقاش در عمارت ادارهی شهربانی آویزان میکند. کیفاش را پرت میکند روی میز کارش و مینشیند پشتاش. کشو را بیرون میکشد و پاکتی میگذارد روی میز. از داخل پاکت، دفترچه و پروندهای را بیرون میکشد.»
حالا شما چه فکر میکنید دربارهی این داستان؟ غیر از پلیسی به نظر میرسد؟ تازه، با آن ادارهی شهربانی و مرتضیقلی یاد و خاطرهی کارگاه علوی هم در من زنده شد و هماین بهانهای بود برای تأخیر در خواندن امّا، … انصافن داستانِ خوبی بود؛ هم موضوع، هم نثر و هم شیوهی روایت.
اینجا میتوانید یک بررسینامهی مفصّل را بخوانید دربارهی داستان.
خلاصه اینکه، معنای اسم داستان میشود «گرگ». انگاری در زبان آذری به گرگ میگویند «جَنَوار». حالا نه هر گرگی. گرگی که نیمهزن نیمهگرگ باشد.
بعد، بیشتر داستان مجموعهایست از نامه/روزنوشتهای آیدینِ خانزادهای که تازگی از فرنگ برگشته و در غربت، طبابت خوانده و حالا برای معشوقِ نیمهفرنگی/ایرانیاش، دایان، نامه مینویسد و ماجرای داستان را تعریف میکند کمکم. بخشی از داستان نیز مکاتبههای اداریست از/به وزارت دادگستری و دیوان جنایی و شهربانی و فلان. یک صحنههای کوتاهی هم هست دربارهی مرتضیقلی که مشغولِ مرور پروندهایست در شهربانی و ….
آن نامههای آیدین معرکهست از لحاظ بیانِ اوضاع سیاسی، مناسبتهای اجتماعی و صدالبته نثر.
هماین.
دکتر کتابفروش در 12/03/09 گفت:
با این که اهل عقول توصیه میکنن که خلاصه یا چکیده ای از کتابی رو که هنوز نخونده اید رو نخونید اما من هربار به وسوسه ی نفس اماره بازهم نا پرهیزی میکنم!
راستی چقدر خوب است که اینجا حتی متنهای بیاتش هم از نان لواش های تازه ما معطرترند!