از دیروز یک کتاب تازه دارم در کتابخانهام. میدانم هربار که کتاب را دست بگیرم، لبخند میزنم و به روزهایی بازمیگردم در گذشتهام، نزدِ مهربانیِ چشمهایِ تو که برای اندوهِ مُدامِ من خیس شده است.
توی دلم با تو قرار میگذارم، ساعت چهارِ عصر در چهار راه ولیعصر و بعد، خیابان را بالا میروم و دنیا را طوری فرض میکنم که دوست دارم مثلِ دوستداشتنِ عطرِ دستهایات که لابهلای انگشتهایام لانه کرده است.
در خاطرههایمان دیگر تنها نیستم و تو، هنوز دور نشدهای. مینشینم روی نیمکتی که توی سالنِ سینما قدس است و منتظرم برگردی و سؤالِ سادهای را بپرسی:«دستمال داری؟»
خاطرههایی در زندگی آدم است که تو به آنها اسیر میشوی. درحالیکه با یک لحنِ خوب سکوت کردهای، دیگری را میبوسی و به داستانِ تازهای وارد میشوی که همهی عناصر آن از متن کنار کشیدهاند تا تو بدرخشی. تویی که موضوع و درونمایه یا طرح و شخصیّتِ اصلیِ داستان نیستی، فقط رؤیایی.
چشم که باز میکنم، میبینم رفتهام تا کافهی سپید و سیاهِ نرسیده به خیابان فاطمی. حسِ صندلی را جدّی نمیگیرم و کیکِ شکلاتی را هم. دیگر خوشمزه نیست. خودم را به نفهمی میزنم تا باور کنم هستی. کلمههای تازهای اختراع میکنم تا بوی آن روزی را که با هم آمده بودیم اینجا، به امروز بکشانم.
پارکِ ساعی هنوز هم دنیا را قشنگتر نشان میدهد حتّا با هقهقِ من، آنروزیکه بغضام ترکید و نشستی کنارم، سرم را گذاشته بودم روی شانهات و کُفری بودم چرا احساس میکنم بدجور تو را دوست دارم، از ته دل.
تا برسم به پارک ملّت، هی طعم لبهایات را مزهمزه میکنم. ذهنام را از هر موضوعی خالی کردهام تا بیشترین تصاویر را به یاد بیاورم. میشمارم: لذّت و خیال و خاطره. دوست دارم جهان را از نگاهِ خودم ببینم. انگار هزار مرغِ عشق کوچ کرده باشند به چشمهایام. ناگهان عید میشود و باران میبارد و در متنِ جهانی ساکت، صدای اوّلیّن همقدمزنیِ خیسِ ما در حافظهی خیابان ولیعصر ثبت میشود. امّا، تابستان. بوی داغِ آسمان و روزهای بلند انتظار. وقتیکه آدم خودش هم خودش را نمیفهمد تا آن اذانِ مغرب، وقتِ افطار بود و هر نفسمان ذکر بود برای یادآوری، هر بوسهمان شکر بود برای سپاسگزاری. معجزه از کنارِ آن شب بود که به مسیر غمانگیزِ زندگیام ریخت و روزهای تازه به نیّتِ روایتِ دیگری آغاز شد. کی در کجای جهان، خوابِ این اوقات را میدید که از زندگی من میگذرد؟ هنوز هم خیابان ولیعصر، من و تو.
میدانم از اینروزهای نیمهجانِ دوری به زندگی میرسیم نشانبهنشانِ آن نامهی سفارشی با کتابی که در پاکت بود و بیست و سوّمدیماه دریافت شد تا من آهسته به حرف بنشینم و با تو از تو بگویم.
پی.نوشت)؛ به قولِ حضرتِ شاعرش* هر چه ما در شکر تقصیری کنیم/ عشق کفران را کفایت میکند.