به نظرم وقتی که رفتیم برای تماشای محاکمه در خیابان (۱۳۷۸) آخرین هفتهی اکرانِ آن بود در سینما پارس. زمستان بود و یکی، دو روز بعد از تولّدم. لذّتِ همفیلمبینی با هولدرلین به کنار، من روایتهای موازیِ فیلمِ مسعود کیمیایی را دوست داشتم + بازیِ بازیگران را. قبول دارم که دیالوگهای فیلم به زبان و ادبیاتِ مردم نزدیک نیست ولی، اشکالی نمیبینم اگر یکی دلش بخواهد آدمهای داستانش را وادار کند اینطوری حرف بزنند که امیر و حبیب و عبدِ محاکمه در خیابان تکلّم میکنند. موضوع اصلیِ فیلم دربارهی خیانتِ نسوان و دوستان است و حسادتِ رجال و صدالبته، دروغ. این هم خوب است + فضای سرد و خاکستری و تلخ و افسردهی فیلم و اینکه در خیابان میگذرد با هیاهو و ازدحام و ترافیک و جمعیت و …. امّا، جدای گیجبازی کیمیایی دربارهی خیابانها و میادین و … خیال کنم مسعود خان بدجوری عجله کرده است در نگارش فیلمنامه و در عجبام از اصغر فرهادی که چهجور مشاوری بوده برای کیمیایی وقتی این همه ابهام شخصیّتی و ایرادِ منطقی وارد است به کاراکترهای فیلم. مثلن من متوجّه نشدم مرجان و امیر چهطوری آشنا شدهاند با هم؟ علاقهی مرجان و عبد که معلوم است و در فیلم به ما اطلاع میدهند که عبد از همسرش جدا شده است. پس چرا مرجان از زندگی عبد بیرون میرود؟ دستآخر امیر متوجه میشود که عبد و مرجان دروغ گفتهاند به او و او که این همه دغدغه دارد از کسی کلک نخورد چرا تن میدهد به باقی ماجرا؟ اینقدر عاشقِ مرجان است یعنی؟ زنِ نکوئی چهجور زنیست درمجموع؟ و ….
امشب دوباره نشستم به تماشای این فیلم و دوباره دوست داشتم آن را. ریتم محاکمه در خیابان کُند نیست. برای من مهم این است که حوصلهام سر نرود موقع تماشای فیلم. علاوهبراین، میتوانم کلّی آدمِ آشنای شناسنامهدار را از زندگیام بردارم و توی نقشِ شخصیّتهای این فیلم جایگزین کنم. یعنی، روایتهای کیمیایی برای من ملموس بود و پذیرفتنی. ترانهی تیتراژ و صدای رضا یزدانی هم که عالیست.
ادامهی این یادداشت هم خلاصهی فیلم است.
سکانس نخستین فیلم در گلفروشی؛ امیرِ شاد و شنگول در رخت دومادی، ممّد یکدست هم درحالیکه دارد دستهگل عروس را درست میکند یکجور معناداری به امیر خیره شده است. امیری که امشب امیر خان است؛ شاه امیر. تلفن امیر زنگ میخورد و آنتن نمیدهد و هی قطع و وصل میشود. کمی بعد، تزئین ماشینِ عروس تمام میشود و ممّد دسته گل را هم میگذارد روی صندلی عقب ماشین و امیر راهی میشود به قصد آرایشگاه. در مسیر دوباره تلفن زنگ میخورد و امیر دارد حرف میزند و حالا که آنتن هست، یاروی پشتِ خط تلفن را قطع میکند. امیر کنار یک باجه تلفن توقف کرده و کارت تلفن میگیرد از بابایی که پیشتر مشغول صحبت بوده با تلفن. بعد هم پاکت سیگارش را به مرد میدهد به مثابهی مبادلهی پایاپای و میگوید که از امشب دیگر میرود توی ترک. حالا آن بابا رفته است و امیر شمارهاش را گرفته و گپ میزند با یاروی آن سوی خط. کارت تلفن در میانهی حرف تمام میشود. امیر سوار ماشین شده و در خیابان است که به آرایشگاه تلفن میزند با موبایل و سراغِ عروس را میگیرد؛ مرجان خانوم. به مرجان میگوید که در ترافیک مانده و کمی دیرتر میرسد و در آرایشگاه، خانوم ِ فیلمبردار زوم کرده توی چشم و چالِ عروس محض ثبتِ گفتوگویش با داماد. بعد، عروس هم با بغض میگوید که دلش برای امیر تنگ شده است و از آنطرف، امیر وارد یک کارواش/ تعمیرگاه/گاراژی شده است پی …؟ پی آن یاروی پشت خط که حبیب است؛ رفیق یار و غارِ امیر. چرا؟ در اینجا یکسری گفتوگو صورت میگیرد مبنی بر بیانِ تاریخچهی زندگیِ امیر که یتیم بوده و بدبختی چشیده و زندان دیده و خلافی نبوده که از کنارش نگذشته باشد و مرجان بوی خانه و مادر و عشق میدهد و دختریست دانشگاه رفته و دستِ خانوادهاش هم که به دهانشان میرسد و …. حبیب هم فاشِ امیر میکند که صبحی زنی آمده آنجا پی امیر. دوباره چرا؟ زن آمده با ناله و گلایه که بگوید عروسِ امشبِ امیر با شوهرش رابطه داشته و بچّهدار هم شده ازش و بعد از سقطِ جنین، زندگی زن و مرد به تباهی رسیده و حالا جدا شدهاند و دکترش هم هست و …. حبیب تأکید میکند آنجوری که زن گریه میکرد محال است دروغ گفته باشد. یک حرفهایی هم دربارهی غیرت و بیغیرتی مطرح میشود. امیرِ خشمگین نشانی خانهی زن را میگیرد و میرود پی کشفِ حقیقت. در آنجا ابتدا دختربچّهای به روی ایوان آمده و سپس، زنی؛ آمنه. حرف و بحث بین امیر و آمنه شروع میشود و آمنه یکهو میزند فاز جنون و با انگِ ناموس/شوهردزدی به مرجان خانومِ امیر داد و هوار کرده و ملّت را جمع میکند توی خیابان. در هنگامهی کولیبازیِ آمنه ملتفت میشویم که همسر او یک مردِ حسابی بوده با وضع درست و درمان که به دلیلی! – دلیلی که به آمنه و شوهرش ربط دارد – رفته است زندان. آمنه میگوید که او هم با شوهر در زندان بوده است. بعد از آزادی هم شوهرش مجبور شده در آژانس کار کند و از اینجا به بعد است که مرجان شوهرِ چشمپاکِ او را ناپاک میکند. جماعتی از ملّت هم ساکت و صامت ایستادهاند پشت سر امیر و عکسالعملی از خود نشان نمیدهند مگر وقتی که داد و بیدادِ زن متوجّه آنهاست و آنها محل را ترک میکنند. (کارگردان فراموش کرده اینجا ایران است!) امیر شماره تلفن شوهرِ آمنه را میخواهد و دختربچه شماره را میگوید. امیر را میبینیم که دارد شماره را کفِ دستش یادداشت میکند (معلوم نیست از کجا خودکار پیدا کرد؟) و بعد، آمنه عروسکی را که مرجان برای دخترش خریده پرتاب میکند و امیر عروسک را گرفته، کمی لیچار بارِ زن کرده و سوار ماشین میشود. امیر میرود آرایشگاه؛ با اخم و تَخم. هزینهی آرایشگاه را پرداخت میکند و با عروس راهی خیابان میشود. وقتیکه مرجان آن عروسک را در ماشین میبیند دوزاریاش میافتد و ملتفت میشود عصبانیتِ امیر از کجا آب میخورد. در اینجا، مرجان قصهای تعریف میکند دربارهی آن عروسک و رابطهاش با عبدِ راننده آژانس و چی شد/ نشدِ داستان با این پیام که طلا که پاک است چه منتاش به فلان و بیسار. مرجان گریه هم میکند ولی آه و زاریاش حجّت نمیشود برای راستی آنچه میگوید. بعد هم وسط خیابان از ماشین پیاده میشود تا به تالار عروسی برود که دو کوچه بالاتر است؛ تصوّر کنید با آن آرایشِ عظیم و لباسِ تورتوری. امیرِ باغیرت هم کمی دنبالِ همسر آیندهاش میدود و میخواهد مانع از رفتن او بشود و بعد که میبیند نمیتواند جلوی عروساش را بگیرد دوباره به ماشین برمیگردد.
در اینجا یک ماشین دیگر هم کنار خیابان توقف میکند و دو زن پیاده میشوند. اوه! همآن دو فیلمبردار در آرایشگاه هستند. وارد ساختمانی میشوند و با آسانسور بالا میروند و نمیدانم طبقهی چندم پیاده میشوند و زنگِ یکی از واحدهای آنجا را میزنند. پیرمردی انگار عملی در را باز میکند و در میانهی گفتوگوی آنها متوجّه میشویم که زنها پی وصول طلبشان از آقای نکوئی هستند، امّا نکوئی نیست. پیرمرد میگوید نکوئی ورشکست شده و فراریست از دستِ کلّی طلبکار. زنها سیدیِ فیلمِ تولّدِ بچّهی نکوئی را میدهند به پیرمرد و میروند. در سکانسهای بعدی نکوئی را میبینیم که در یکی از اتاقهای شرکت با کلاه شاپو نشسته به حسرتِ گذشته و غمگین است و خسته و افسرده و بعد هم که سیدی را میگیرد و عازم خانه میشود. در خانه مینشیند به تماشای فیلم تولّدِ پسرش و هی پسرش را میبیند که میخندد. هی زنش را میبیند که میخندد. هی خودش را میبیند که میخندد. هی یک مردِ دیگری را (که در فیلم کنار خودش نشسته است) را میبیند که میخندد و بعد، هی اشک میریزد در تنهایی. کمی بعد، آن مردِ توی فیلمِ تولّد را میبینیم که ایستاده جلوی گاوصندوق و دارد محتویاتِ آن را خالی میکند و حالا نکوئی سرمیرسد و معلوم میشود آقا دوست و شریکِ سابق است و دزدِ امروز و با زنِ نکوئی ریختهاند روی هم و …. دستآخر هم این آقای دوست/دزد اعتراف میکند به حسادت و به مددِ تیزی نکوئی را ناکار کرده و با محتویاتِ گاوصندوق فرار میکند و فصل بعدی فیلم آغاز میشود؛ در خیابان. یک ماشین با تابلوی آژانس توقف کرده جلوی در خانهای. راننده پیاده میشود و زنگِ خانه را میزند و عذرخواهی میکند که دیر رسیده و زنِ پشت آیفون میگوید که مرد برود و یکساعتِ دیگر برگردد؟! در اینجا یک زن با بچّهاش (که همآن همسر و پسر نکوئی هستند و در فیلم تولّد زیارتشان کردهایم.) به راننده (که حدس میزنیم عبدِ موردنظرِ امیراینا باشد.) میگوید که باید برود فرودگاه و کمی مانده به پرواز و دیرش است و … خلاصه، راننده قبول میکند که آنها را برساند و در میانهی راه یکسری هم به میدان فردوسی میزنند پی یک مسافرِ دیگر که بعد متوجّه میشویم همآن دوست/دزد است در خانهی نکوئی. امّا همسرِ نکوئی او را به عنوان شوهرش معرّفی میکند، یعنی بله. در میانهی راه، دوست/ دزدِ نکوئی (که اسمش نمیدانم مهراب است، مهران است یا چی؟) جیشِ بچّه را بهانه میکند و عبد جلوی یک پارک توقف میکند. مهراب و بچّه میروند توالت. بعد، مهراب از بچّه میخواهد نترسد. بچّه هم قول میدهد که نترسد. مهراب بهجای اینکه برود توی یکی از توالتها و لباس خونیاش را عوض کند و … میایستد جلوی آینه و نزدیکِ درگاهی و لباس از تن میکند و رختِ تمیز به تن کرده و محتویاتِ گاوصندوق را هم توی کاپشن بچّه جاسازی میکند و برمیگردد به ماشین.
امّا بشنوید از عبد و زنِ نکوئی که در ماشین هستند. امیر چندباری تلفن میزند به عبد و میگوید باید هماین حالا او را ببیند. عبد مسافر را بهانه میکند و امیر جوشی میشود و تهدید میکند که گوشِ او را میبُرد! زنِ نکوئی هم از عبد میخواهد کمی معطل کند تا آنها به پروازشان نرسند. زنِ نکوئی میگوید دلش به این سفر نیست و اصلن چه معنی دارد یک زن با بچّه بروند دبی و غصّهی حرفِ مردم را میخورد که دربارهاش چه خواهند گفت. (بعد این زنیست که شوهرش را ول کرده و رفته با دوستِ شوهرش و نقشه کشیدهاند برای تصاحب اموالِ شوهره و … آنوقت نگرانِ حرف مردم است هنوز!؟) عبد میپرسد: راستی راستی این مرد شوهر شماست؟ منظورش به مهراب است. قبل از اینکه زنِ نکوئی حرفی بزند، مهراب و بچّه سوار ماشین میشوند. عبد حرکت میکند و دوباره تلفن زنگ میخورد و اینبار عبد با امیر قرار میگذارد. وقتیکه مهراب اعتراض میکند عبد هم با گوشه و کنایه حالیِ مهراب میکند که یکچیزهایی سرش شده از مشکوکیّتِ آنها (عبد نگو، بلا بگو! به انیشتین هم میگوید زکی از لحاظ نبوغ.) و بعد، مهراب خفهخون میگیرد و میروند و میروند و میروند تا هنگامهی ملاقات با امیر. امیر و عبد از ماشین پیاده میشوند و بعد از کمی درگیری و تهدید با چاقو و … امیر از مهراب میخواهد که بنشیند پشت فرمان و خودشان بروند فرودگاه و ماشین را هم بگذارند توی پارکینگِ آنجا و … مهراب هم تندی میپرد صندلی جلو. زنِ نکوئی هم مینشیند روی صندلی کنار راننده، گازش را میگیرند و میروند. زنِ نکوئی به مهراب میگوید بیخیالِ سفر بشوند. مهراب میگوید که دیگر نمیشود و اگر بمانند زندان و اعدام است که نصیبشان میشود. زنِ نکوئی تعجب میکند که چرا اعدام؟ مهراب از او میخواهد که دست کند زیر صندلی و بعد، زنِ نکوئی پلاستیکی را از زیر صندلی بیرون میکشد و دستش را میبرد توی آن و بعد، خون و … زن ملتفت میشود که مهراب دخل نکوئی را آورده است. از آنطرف، امیر و عبد هم حالا سوار ماشین شدهاند و عبد نشسته پشت فرمانِ ماشینِ عروس و امیر رفته روی منبر و روضه میخواند و میگوید که فقط میخواهد راستِ داستان را از عبد بشنود. که عبد بگوید با مرجان کجا رفته، چه گفته و …. که اگر عبد آدم باشد نه چاقو خونی میشود و نه حرفِ کج میشنود. که امیر فقط از این میترسد که کلک خورده باشد. عبد هم ننه من غریبام بازی درمیآورد و از وضعیتِ همسرش میگوید که ناخوش است و از خودش که زندگیاش را گذاشته روی حرف و عقیدهاش و زندان رفته و دو بار هم خواسته از دستِ آمنه خودکشی کند و مرجان هم خیلی خانوم است و …. بعد هم دوباره یکجایی در بیابان توقف میکنند و هر دو از ماشین پیاده میشوند. کتککاری کرده و دستآخر مینشینند جفتِ هم. امیر سیگار میکشد و به عبد میگوید که خیلی دلش میخواهد تن و روحش حرفِ او را باور کند امّا، ….
امّا چه خبر از عروسِ فیلم؟ مرجان خانوم را میبینیم که تک و تنها و بیداماد نشسته توی تالاری که پُر است از میهمانِ زن و مرد و عدّهای مشغول رقص. او هم برای خودش گریه میکند و ننه و بابا و فک و فامیل هم ندارد خدا رو شکر. از جمعیّتِ حضار در تالار هم یکی با خودش نمیگوید این عروس چه مرگشه؟ چرا داماد نیامده هنوز؟ تازه، وقتیکه عروسِ گریان با آن چشمهای ریملیِ ضایع از جایگاه بلند میشود ملّت شروع میکنند به سوت و کف و همچنان به رقص سرگرم هستند و عروس واسهی خودش از تالار میزند بیرون و بیرونِ تالار، یکهو ماشینِ سفیدِ گلزده توقف میکند جلوی پای عروس و داماد وارد میشود؛ پُر از لبخند و اعتراف میکند به حسودی.
اگر جویای احوالِ مهراب و زن نکوئی هم هستید باید برایتان بگویم که آنها الان در فرودگاه هستند. زنِ نکوئی یه کوچولو مهراب را مورد تفقد قرار میدهد و میگوید: عینکت رو بردار، زخمت رو ببینم. بعد مهراب درحالیکه عینک را از چشم برمیدارد به زنِ نکوئی میگوید: مثل بعضی وقتا مهربون شدی. در اینجا مهراب خر میشود و وقتی زنِ نکوئی به او میگوید "تو برو توی صف تا من برم دستِ خودم و روی بچّه را بشورم" مخالفت نمیکند. زنِ نکوئی با بچّه میرود سمتِ دستشویی و مهراب با پلهبرقی میرود پایین. حالا توی دستشویی هستیم و دستِ زنِ نکوئی را میبینیم غرق در خون. حتّا مهراب که قتل کرد اینقدر خونی نشد که زنِ نکوئی. بعد هم زنِ نکوئی دستِ بچهاش را میگیرد و تندی از سالن فرودگاه خارج میشود و آژانس میگیرد و الفرار. پایین پلهبرقی هم مهراب را میبینیم بههمراه برادرانِ غیور نیروی انتظامی.
میپرسید عبد کو؟ عبدِ داغونِ خستهی کتکخورده در پارکینگ فرودگاه است و حالا در ماشین را باز کرده و نشسته پشت فرمان و عکسِ مرجانِ خندان توی دستش. عبد به پهنای صورت اشک میریزد و با اندوه فراوان خطاب به عکس میگوید: خداحافظ بچّه.
+ آمار فروش فیلمهای مسعود کیمیایی و دربارهی محاکمه در خیابان؛ + و + و + و + و + و + و + و +
محمد امین عابدین در 10/03/24 گفت:
کیمیایی را این روزها فقط به خاطر این که عشق مرا سالها پیش به سینما پر رنگ تر کرد دوست دارم اما با سعید عقیقی، اصغر فرهادی ، پروریز شهبازی و… سینما را یاد می گیرم و دریچه های تازه ای به روی من گشوده می شود
———-
سال نو مبارک
آمین در 10/03/24 گفت:
سلام
با این که نوشتی ریتم فیلم خوب بود موافقم اما کلا کیمیایی دارد روز به روز بدتر میشود!