دیشب از سینما که بیرون آمدیم باران بود که میبارید. سوزِ هوا هم بیشتر شده بود. اینکه میلرزیدیم به کنار، من نگرانِ این بودم که نکند ماشین نباشد برای کرج. هی میگفتیم «چه سرده» و الکی میخندیدیم. فیلمِ بدی نبود طهران تهران و بیشتر روز را با هم خوش و خرّم بودیم و من حتّا آن غرغر و عرعرِ یک ساعتِ اوّل را جزو خوشبختترین وقایعِ عمرم ثبت کردم. وقتی رسیدم تهران، بداخلاقِ اخموی غرغرویی بودم با گریه توی آستینام، آنوقت هولدرلین دوباره یارِ بسازِ خوشرویام بود با بلدی برای صبوری و همدلی. بعد هم که گفت کمی بیشتر بنشینیم توی پارک، من گفتم نه. خیابان ولیعصر را پیاده رفتیم بالا و پیچیدیم توی خیابان طالقانی که برویم سازمان میراث فرهنگی. میخواستم پکیج گردشگری تهران را بگیرم از آنجا. توی خیابان ویلا هم هولدرلین دوباره گفت کمی بنشینیم توی پارک ورشو. خسته شده بود لابد. گفتم نه و ادامهی راه را رفتیم تا کوچهی علائی. میراث فرهنگی تعطیل بود. دوستام، ملیحه، کارمندِ یکی از ادارههای هماین سازمان است و گفته بود که در نوروز هم میروند سرکار؛ از صبح تا هشت شب. تعجّب کرده بودم از تعطیلیِ اینجا و داشتم برای هولدرلین میگفتم که یکهو در باز شد و سربازنگهبانِ آنجا سؤال کرد چی کار داریم؟ گفتم دلیلِ حضورمان را و گفت که آن آقای مسئول حالا نیست و رفته تا آن یکی اداره که دو کوچه بالاتر است. میدانستم که توی آن یکی اداره خبری از پکیج نیست. بعد هم یک آقای پیری آمد جلوی در و دوباره اسم نیکنامی را آورد که پنجشنبهی آخر سال مرا پیچانده بود. به پیرمرد گفتم و او هم رفت یک پکیج از انبار آورد برایام. این پکیج یکسری جزوه است دربارهی معرفی آثار دیدنی و تاریخیِ استان تهران با نقشه. میخواهم بروم تهرانگردی کنم، بعله.
سالن سینما چهارصدتا صندلی داشت و ما چهار نفر بودیم فقط؛ من و هولدرلین با یک دختر و پسر دیگر. بعد دو نفر از کارگر/کارمندهای سینما هم آمدند و نشستند توی سالن. به آقای چراغقوه به دستِ سینما گفتم که آدم احساس تنهایی میکند اینطوری. بعد هم تعریف کردم که قبلن با دوستام رفته بودیم سینما ایران، من بودم با او و دو نفر دیگر که در میانهی فیلم خوابیدند و خودمان هم دیگر صبر نکردیم تا فیلم تمام شود و از سالن زدیم بیرون. این خاطره را که گفتم دلم گرفت و حواسم رفت به دوستام و دلم میخواست زودتر فیلم را ببینیم که دو اپیزود داشت و اوّلی طهران تهران … روزهای آشنایی بود به کارگردانیِ داریوش مهرجویی. فیلم دربارهی خانوادهایست که سقف خانهشان درست وقتِ تحویلِ سالِ نو آوار میشود روی سفرهی هفتسین و بعد، پسر خانواده پیشنهاد میکند که هر روز با تورهای تهرانگردیِ شهرداری بروند و بگردند توی شهر. بابای خانواده هم فکری میکند برای شب؛ چادر کوهنوردیاش را علم میکند توی حیاط، بخاری برقی میآورند و کرسی میگذارند و مادر خانواده شام میپزد و دور هم صفا میکنند تا صبح که میروند پایانهی بیهقی. خانوادهی موردنظر کمی دیر رسیدهاند و خبری نیست از اتوبوسهای شهرداری الا یک اتوبوس. نیّت مسافران این اتوبوس هم (که عدّهای پیرمرد و پیرزن هستند) به تهرانگردیست و باباعلیشان محبّت کرده و خانوادهی موردنظر را میهمان میکند در این تور. گردش از میدان هفتتیر آغاز میشود و بعد، کاخ سعدآباد و …. تا شب که اتوبوس برمیگردد به پانسیون که یکجور خانهی سالمندانِ مهربان و صمیمی است و ….
این اپیزود بهیادماندنی بود هم بهخاطرِ بازی پانتهآ بهرام و هم بهخاطراینکه اشکِ مرا درآورد و ته فیلم، نمیدانید که چهقدر دلام آن خانهی قدیمی را خواست.
طهران تهران … سیم آخر عنوان اپیزود دوّم بود به کارگردانیِ مهدی کرمپور که دربارهی گروهی جوانِ اهل موسیقی بود که مجوز برگزاری کنسرتشان آن هم در شبِ اجرا لغو میشود. اعضای این گروه دو دختر هستند با سه پسر؛ سارا و نیلوفر با امیر و ؟ و ؟. اسم آن دو نفر را یادم نمیآید ولی نقش یکیشان را برزو ارجمند بازی میکرد و آن یکی نامزدِ خرپولِ نیلوفر بود در این فیلم. نقش امیر را رضا یزدانی ِ خواننده بازی میکرد که او هم نامزدِ سارا بود. موضوع فیلم کمی تا قسمتی شباهت دارد به فیلمِ بهمن قبادی؛ کسی از گربههای ایرانی خبر نداره؟
از این اپیزود بازیِ فرهاد قائمیان را دوست داشتم + ترانهی پایانیِ فیلم؛ «اگه عاشقت نبودم پا نمیداد این ترانه … بیخیالِ بدبیاری، زنده باد این عاشقانه»
* عکس کوچهی خوشبختی از هولدرلین.
siamak در 10/03/26 گفت:
با سلام:
مقاله جالب و خواندنی ای بود . استفاده کردم .
چهار ستاره مانده به صبح در 10/03/27 گفت:
خواهش میکنم 🙂