چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

۱٫ از آن سکانس که مایکل دست دخترش را می‌گیرد و برمی‌گردد خانه‌ی پدری. بعد می‌رود سراغ اتاقِ قدیمی‌اش و با رؤیتِ دوباره‌ی کتاب‌هایی که برای هانا هم می‌خواند کلّی از خاطراتِ عشقِ اوّل زندگی‌اش جان می‌گیرد در خاطرش، از آن سکانس به بعد تا وقتِ تیتراژ اشکِ خالی بودم و هی فین فین‌ام بود توی دستمال و دستمال‌های اشکی/دماخی را مچاله می‌کردم و می‌انداختم زیر میز و با خودم می‌گفتم اگر حالا یکی ناغافل در اتاق را باز کند و مرا در این حالتِ غم‌زده‌ی مفلوک ببیند، این‌طوری که زار می‌زنم عین کسی که عزیزی را از دست داده است، با خودش چه فکری می‌کند؟ اصلن فکر می‌کند یا درجا حکم می‌دهد به خُل‌شدگی و چل‌بودگیِ من؟

۲٫ سه شب و سه روز گذشته است از وقتی‌که فیلم را دیدم و هنوز آن هانای مبهوت که ایستاده جلوی پیش‌خوان برای من زنده می‌شود. درست با ‌هم‌آن نگاهِ مات و اوّلیّن بسته‌ی پستی‌اش را می‌گیرد که تعدادی نوار کاست است با ضبط صوت و می‌رود توی سلول و صدای مایکل دوباره می‌خواند؛ «بانو با سگ ملوس».

۳٫ فیلم‌ اقتباسی بود از رُمان کتاب‌خوان نوشته‌ی برنارد شلینک که ترجمه‌ی فارسی آن هم با نام “برایم کتاب بخوان” منتشر شده است.

مرتبط: imdb + fa.wikipedia + website & +  این و این و این و این و این و این و این و این و این

دیدگاه خود را ارسال کنید