این را خوب یادم هست، اوّلیّن سؤال بود. پرسیده بودند کتاب با کدام عبارت آغاز شده است. چهار گزینه هم داشت؛ بسماللهالرحمنالرحیم. بسمهتعالی. بنام خدا و چهارمی یادم نیست. جواب درست گزینهی سوّم بود؛ بنام خدا. بعد هم یکسری سؤال دیگر دربارهی ظاهر و باطنِ کتاب، از شکل تا محتوا. آن روزها کمتر پیش میآمد کتابِ کودک داشته باشم و بیشتر با کتابهای بابایم وقت میگذراندم. «تاجر بیکالا» کتابِ خوبی نبود، امّا رنگی بود. نقّاشی داشت و من، مینیاتور دوست داشتم. قبلتر نقاشیهای «علی تجویدی» را در دیوان حافظ دیده بودم. پیامِ کتاب هم در مایههای «علم بهتر از ثروت» بود. سؤالهای دیگری هم بود که فراموش کردهام بعد از هجده سال. کلاس چهارم ابتدایی بودم و قبلتر هیچگاه مسابقهی کتابخوانی ندیده بودم. حتّی نشنیده بودم. یکروزی ناظممان با چند جلد کتابِ همشکل آمد سرکلاس و گفت هر کی «تاجر بیکالا» را میخواهد فردا شانزده تومان بیاورد. فردا شانزده تومان بُرده بودم مدرسه و «تاجر بیکالا» را خریده بودم. چند روز بعدتر هم صدایمان کردند که بیائید امتحان بدهید دربارهی کتاب و دستآخر، من برنده شدم. جایزهام را یادم نیست، ولی از اینکه فقط من جواب همهی سؤالهای مسابقه را بلد بودم خیلی کِیف کرده بودم، خیلی.
غرض؟ مسابقهی کتابخوانی را سپرده بودند به من، تمام و کمال. از انتخاب کتاب برای گروههای سنّی مختلف گرفته تا شیوهی اجرا و طرح سؤال و مسابقهی نهایی و …. حتّی شرکتکنندهها را هم خودم انتخاب کردم. جدای علاقهی خودشان، سابقهشان در کتابخوانی نیز مهم بود. هرچند بعد فهمیدم بیشترشان فقط کتابها را امانت میگیرند و میبرند خانه و دریغ از خواندن. همّ و غمشان آمار کتابخوانیشان است که هی بیشتر از همه باشد، ولی از آنجایی که کسی کاری ندارد کتاب را خواندهاند یا نه؟ آنها هم … بعله دیگه. سعی کردم کتابهایی را به بچّهها معرّفی کنم که دربارهی موضوعهای مختلف باشد؛ دوستی، مرگ، ازدواج و …. راستش، گروهبندی سنّیِ الف، ب، جیم ِ روی کتاب خیلی اذیّتام کرد. بااینحال، من کارِ خودم را کردم. ده کتاب به بچّههای کلاس اوّل تا سوّم معرّفی کردم. ده کتاب دیگر هم به بچّههای کلاس چهارم و پنجم. بچّههای دورهی راهنمایی ِ دختر هم باید ده کتاب میخواندند، امّا پسرهایشان نه. به آنها گفته بودم مجموعهی آثار «هوشنگ مرادی کرمانی» را بخوانند. البته این مجموعه آثار که میگویم منظورم همهی کتابهای هوشنگ نیست. بلکه فقط کتابهایی که در کتابخانهی اینجا موجود است؛ شما که غریبه نیستید با داستان آن خمره، مربّای شیرین، بچّههای قالیبافخانه و مهمان مامان.
بچّهها باید کتابهایی را که معرّفی کرده بودم در یک دورهی سی روزه میخواندند و نتیجهی مطالعهشان را بهصورت خلاصهنویسی، نقّاشی، نمایش، کاردستی و … ارائه میکردند. دستآخر هم در یک بازی فکری شرکت میکردند که سؤالهای آن از کتابها بود و …. این دورهی سی روزه از اوّل مردادماه شروع شد تا اوّل شهریور. دیروز و پریروز هم که سالروز تولّدِ «هوشنگ مرادی کرمانی» بود آن بازی فکری را انجام دادیم و تمام؛ برندههای نهایی مشخص شدند.
خُب، نمیدانم هجده سال بعد آتوسا و مائده و ریحانه و بنیامین و علی و دانیال و ناصر و محمّدرضا و مریم و مهشاد و مهدی و … مسابقهی کتابخوانیِ تابستانِ امسال را به خاطر دارند یا نه؟ ولی برای خودم تجربهای بود بهیادماندنی که دربارهی آن بیشتر خواهم نوشت و دربارهی کتابها هم.
محمّد در 10/09/09 گفت:
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چقدر اون مسابقه ای که زمان شما بود، به چیزای بیخودی توجه داشت. حداقل همون سوالش که گفتین. بعد که مسابقه ی شما رو دیدم که برگزار کردین کلی خوشحال شدم. از اینکه ایده به این میگن. که بچه ها توی قالب های مختلف بیان و ارائه بدن اون چیزی رو که خوندن. برداشتی که داشتن رو. و در آخر هم یه سری سوال مطرح شه براشون.
خدا قوت طراح مسابقه ی کانون 🙂