چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

یا دست‌وپا زدن برای دوباره دست گرفتن بازی

چه خبر؟ حالِ خرابی داشتم. نفر آخر محمّد بود که احوال‌ام را پرسید و گفت چه خبر؟ گفتم خوبم. همین. البته فقط همین نبود. گفتم خواب‌ام می‌آید. پرسید: پلو خورده‌ای؟ پلو خورده بودم. بعد هم حرف را جمع کردیم که باقی باشد برای فرصت دیگر. رفتم اتاق آن‌وری. دراز کشیدم و خودم را مچاله کردم لای پتو. مهدی آمد با دفترچه‌ی برنامه‌ریزی قلم‌چی. پتو را که زد کنار، من داشتم گریه می‌کردم. پرسید: چته؟ گفتم: حالم خوب نی. خواست که برود، ولی نگه‌اش داشتم. می‌خواستم حرف بزنم. گفتم: برنامه‌اش چه مدلی هست حالا؟ گفت: برنامه‌ای که تو نوشتی خیلی بهتره. دفترچه را باز کرد و نگه داشت جلوی صورت‌ام و من جدول‌های سه هفته‌ی اوّل را خواندم و گفتم: ولش کن این رو. از روی همون برنامه‌ای بخون که خودم برات نوشتم. بعد هم برایش از الهه گفتم که هم‌کلاسی‌ام بود توی دانش‌گاه و هی مشروط می‌شد و سوادِ درستی نداشت، امّا مشاور برنامه‌ریزی بود توی قلم‌چی. تأکید هم کردم که الهه توی ساختمان سیدخندان کار می‌کرد که تهِ عمق فاجعه را نشان داده باشم. مهدی که رفت دوباره پتو را کشیدم روی صورت‌ام و بعد توی تاریکی، چشم‌هایم را بستم و هی زور زدم میانِ آن نقطه‌‌های رنگیِ محو در سیاهی شکلی را پیدا کنم، عینهو بچّگی‌ام. نقطه‌های رنگیِ نور پشت پلک‌هایم به هیچ شکلی درنمی‌آمد یا من نمی‌توانستم شکلی پیدا کنم. به سرم زد زنگ بزنم به مردی که دوستش دارم و زار‌زار گریه کنم. او خوب‌ام می‌کرد ولی تلفن نزدم. چون حرفِ قبل از خداحافظی‌اش را می‌دانم و نمی‌خواهم دوباره ازم بپرسد و من جوابی بدهم که می‌دانم دروغ است.

به رکسانا زنگ بزنم؟ نچ. یک ساعتِ قبل حرف زدیم دیگر، آن‌لاین البته. او هم یک‌جوری بود شبیه من، خراب. گفتم: دلم می‌خواهد بمیرم. خل شده‌ام. رکسانا جواب داد: منم. پرسیدم: چی شدیم یعنی؟ گفت: داریم روانی می‌شیم. من داشتم فکر می‌کردم لابد پریودم نزدیک است که این حالی‌ام. رکسانا نوشت که پریود است. من نبودم. نیستم و می‌دانم حالا خیلی مانده تا … فکر کردم به ملیحه زنگ بزنم یا زهره، ولی چیزی نگذشت که اسم آن‌ها را هم توی ذهنم خط زدم. خودم مانده بودم و هولدرلین. بلند شدم و نشستم و سرم را گرفتم توی دست‌هایم و لب و لوچه‌ام خواست که دوباره آویزان شود، ولی نگذاشتم. من که غم‌گین نیستم؟ من عصبانی‌ام. من از این‌که هولدرلین توی آن پادگان صفر دوی لعنتی‌ست حرص‌ام می‌گیرد و دلم می‌خواهد یک بلایی سر دنیا بیاورم که آن‌ورش ناپیدا. می‌خواهم گریه نکنم. قشنگ معلوم است که فشار می‌آورم به چشم‌هایم تا سد بشوند جلوی اشک‌های‌ام.  به ذهنم می‌رسد بالش‌ام را پرت کنم. نمی‌دانم چرا؟ واکنش دفاعی؟ واپس‌روی یا چی؟ ولی منصرف می‌شوم. چرا؟ از سر هون‌گشادی. آخر بعد می‌خواهم دوباره دراز بکشم و حوصله ندارم از جای‌ام بلند بشوم و بالش‌ام را بردارم. چی پرت کنم؟ فکر نمی‌کنم. حتّا هم‌این سؤال را نمی‌پرسم از خودم. اوّلیّن چیزی که می‌بینم کنارم، کتاب‌ها و مجله‌هایم است. اوّلی را برمی‌دارم و پرت می‌کنم سمتِ دیوار. «همشهری داستان» است و وقتی اصابت می‌کند به دیوار کمی از گچ را می‌کند و نرمه‌گچ‌ها می‌ریزد روی فرش و بعد مجله می‌افتد پای چوب‌رختی. لابُد حالا هواپیمای داستانِ یخچال هم سقوط کرده و یا دخترکِ داستانِ مارگارت اتوود از شرّ آن بچّه خلاص شده است. شّرِ بچّه؟ آره خُب، شرّ بچّه، شّر اون مادره. گیرم بچّه دیفالت معصوم است و بهشت هم … دخترک پس چی؟

می‌روم سراغ طبقه‌ی بعدیِ برجِ کتاب‌هایم، تاریخِ هنر گمبریج. آرام می‌گذارمش کنار. بالاخره هفده، هجده‌هزارتومان قیمت‌اش است. برای خاطرِ یک لحظه‌ی پُرخشم به گا بدهمش؟ کتابِ بعدی، «شکار حیوانات اهلی»‌‌ست. قبل از این‌که کتاب را پرتاب کنم سمتِ دیوار، دوباره ورق می‌زنمش. دل‌واپسِ شخصیّت‌های داستان‌ام؟ نه. هنوز کتاب را نخوانده‌ام و صفحه‌های آخر ِ کتاب، نافرم برش خورده‌اند. چرا موقع خریدنش خوب نگاه نکردم؟ از خودم می‌پرسم. چه می‌دانم حواس‌ام کجا بود. بعد حواله‌اش می‌دهم به درک. من که می‌خواهم نابودش کنم دیگر چه فرقی می‌کند؟

می‌خواهم کتاب را پرت کنم که نگاهم می‌افتد به متن پشتِ جلدش «دماغش شبیه نوک مرغ است و همین، کمی آزارم می‌دهد. چون همه‌اش خیال می‌کنم بوی مرغ می‌دهد. بوی مرغ پخته که اصلاً فکرش هم حال به‌هم‌زن است. ولی کاری نمی‌شود کرد و …. این کم‌طاقتی را نمی‌بخشم، مخصوصاً وقتی می‌بینم بی‌هیچ شکایت و ناراحتی‌یی به حرفم گوش می‌دهد و دیگر نمی‌خندد. این یعنی دست‌وپا زدن برای دوباره دست گرفتن بازی.» متن این‌جا تمام می‌شود. جمله‌ی آخر را با خودم تکرار می‌کنم، چندبار؛ دست‌وپا زدن برای دوباره دست گرفتن بازی. دست‌ام شُل می‌شود و دل‌ام می‌خواهد از ماجرا سردربیاورم. پشتِ جلد ننوشته متن از کجای کتاب است، داستانِ اوّل، دوّم یا سوّم؟ چی کار کنم؟ با خودم می‌گویم از ماجرا که سردرآوردم بعد کتاب را پرت می‌کنم. دراز می‌کشم و دمر می‌افتم روی بالش. از داستانِ اوّل شروع می‌کنم؛ «پشت مرغداری حسن فریدونی». چه‌قدر اسم خوبی. مرا یادِ هم‌کلاسی‌ام می‌اندازد توی دوره‌ی راهنمایی، فاطمه. بابایش مرغ‌داری داشت، مرغ‌داریِ مرادی.  من غیر از بابای فاطمه کسی را نمی‌شناسم که مرغ‌داری داشته باشد. حالا نمی‌دانم خندق هم بود آن حوالی یا نه، ولی باغ که بود، خیلی. داستان درباره‌ی یک سربازمعلّم است که رفته توی یک روستای مرموزی برای خدمت‌نظام. قصّه‌ی خوبی‌ست و پُرکشش، امّا زبانِ این داستان شبیه متن پشت جلد نیست. می‌خواهم بی‌خیالِ خواندنش بشوم، ولی نمی‌شود. گرفتار شده‌ام و مجبورم باقی داستان را بخوانم بلکه بفهمم چه خبر است در این روستای مرموزِ کوفتی و کی شوهر همه‌ی دخترهای آبادی‌ست. هرچند آخرش هیچ‌کدام از این‌ها را درست‌حسابی نمی‌فهمم، ولی می‌روم سراغ داستانِ بعدی، ناخودآگاه. «شکار حیوانات اهلی» عالی‌ست. شاید برای این‌که محور اصلی‌اش درباره‌ی چت است و مردم‌آزاری و دوست‌یابی اینترنتی و این‌ها. آره؟ شاید. آدم است دیگر. هم‌ذات‌پنداری می‌کند و دوست می‌دارد. به‌خصوص این‌که من خودم یک‌وقتی از این کارهای کثیف می‌کردم و خودم را پسر جا زده‌ام یکی، دوبار. شخصیّت‌پردازی این داستان را خیلی دوست داشتم هم این یاروی خجالتی چت‌باز که … اسمش چی بود؟ اسم نداشت به گمانم. هم‌سایه‌اش «بکتاش» هم شخصیّت جالبی بود. نویسنده شناس‌نامه‌ی کاملی از جفت‌شان ارائه می‌دهد. البته برای ارائه‌ی این شناس‌نامه‌ی کامل کلّی صفحه نوشته است. یعنی، خیال نکنید داستان دو، سه صفحه است. منتها اشکال بزرگِ داستان، پایانِ آن بود که دوباره نفهمیدم چی به چی شد و کی به کی بود؟ داستانِ سوّم؟ گفتم که صفحه‌های آخر کتاب، بد برش خورده‌اند و حوصله‌ام نگرفت آن متن‌های کج و کوله را بخوانم. شاید هم آخرِشب، دوباره کتاب را دست گرفتم و داستانِ آخر را خواندم. عنوان داستان «سمتِ انقلاب» است و همین برای من (که پُرجاذبه‌ترین منطقه‌ی گردش‌گردی‌ام در تهران میدان انقلاب است) به‌قدر کافی جذّاب است.

دیگر؟ حال‌ام بهتر شده است. انگار با کسی درددل کرده باشم، سبک شده‌ام، خیلی. شاید برای این‌که من هم گرفتار بعضی از حس و حسّاسیّت‌های شخصیّتِ اصلیِ داستانِ دوّمِ کتاب‌ام. نمی‌دانم. به‌هرحال، الان خوب‌ام و می‌دانم بزرگ‌ترین خوش‌بختی دنیا از آنِ من است تا وقتی‌که هنوز «بهادر» خودم را دارم.  بهادر؟ بروید داستان را بخوانید، من که نمی‌توانم همه‌اش را تعریف کنم. باید تنگ‌حوصله نباشم و بیش‌تر صبوری کنم تا جمعه که هولدرلین بیاید، فقط چهار روز مانده، انگار چهار ستاره تا ….

دیدگاه خود را ارسال کنید