سالی که بر من و تو گذشت
فقط ۳۶۵ روز نبود
جمعهها را باید دو روز حساب کرد
باید تقویمها را در آفتاب نهاد
تا رنگ ببازد . . .
احمدرضا احمدی
جمعه، هجدهم بهمن. نه؟ میدانم دوشنبه است به وقتِ امسال، من روزی را میگویم که برای اوّلیّنبار هولدرلین را دیدم و خُب، از انفجار آتشفشان خبری نبود. نه ستارهای درخشید و نه برقی جهید و نه … فقط سکوت بود و سرما. هی توی دستهایمان ها میکردیم. هنوز هولدرلین دستِ مرا نمیگرفت و یخمان آب نشده بود برای همدیگر. هوا را هم که گفتم، سرد بود. نوبخت را که پایین میرفتیم، هولدرلین دیگر به فینفین افتاده بود و دستآخر، تاکسی گرفتیم تا ولیعصر. رفتیم پیتزا خوردیم و بعد انقلاب بودیم، توی سینما و دیگر از روز و نور خبری نبود که خداحافظی کردیم تا فردا.
…
خیال میکردم طور دیگری اتفاق میافتد، ولی بهتر از این نمیشد. آنقدر که اگر به هر کجای زندگیام برگردم، هیچکسی را بیشتر از هولدرلین دوست نخواهم داشت. من آدم و ماجرا زیاد دیدهام، ولی خیالِ امن و آرام نداشتم تا اینکه به او دل دادم و گرم شدم. حالا با هم توی خیابان که راه میرویم، هی میخواهد جیغ مرا درآورد. من توی دستهایش به خنده میافتم، وقتی به خانه برمیگردم عطرِ شعر میدهد صدایام.
…
فارغ از خیالِ آینده، به برکتِ آن جمعه، این روزهای عمرم را دارم سیر زندگی میکنم، خوش و خرّم.
* از ترانهی فستیوال گل ِ ایرج جنتی عطایی