چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

حسین پاکدل را دوست دارم، برای خاطرِ شخصیّت و شجاعت و محبّتش و برای لبخندِ ابدی‌اش، لحنِ خوبِ صدای‌اش، جوگندمیِ موهای‌اش و پُلیور قرمزش. با شنبه، دوّمین‌بار بود که او را از نزدیک می‌دیدم و با هم حرف می‌زدیم و جدای نمایشِ حضرت والا، مصاحبتِ با او بسیار لذّت‌بخش بود. صبر و مهر و هنرِ پاکدل را می‌ستایم و خوش‌حال‌ام که تماشای آخرین اجرای حضرت والا به لطفِ او برای‌ام ممکن شد.

حضرت والا روایتی بود تاریخی، داستانی درباره‌ی تیمورتاش، یکی از شخصیّت‌های معروف و بانفوذ در ابتدای سلطنتِ رضاخان که زندگی‌اش در بازی‌های سیاسی شاه و رجال نابود می‌شود و دست‌آخر، دخترش، دخترِ پُر کینه‌اش نیّت می‌کند به انتقام و باقی داستان که من شیوه‌ی پرداخت و اجرای کم‌نظیرِ آن را دوست داشتم. نویسنده و کارگردان به جزئی‌ترینِ عناصر صحنه فکر کرده بود و همه‌چی برمبنای حسابی دقیق پیش می‌رفت و اگر اشکال و ایرادی هم بود، چیزی به چشم من نیامد.

داستانِ حضرت والا تلخ بود و گزنده، پُر از تاریکی و تنهایی امّا من به گریه نیفتادم و فقط بغض کردم و این یعنی، عالی. چرا؟ فکر می‌کنم هر وقت ‌که آدم با فیلم یا کتابی به هیجان می‌آید و خودش را با گریه خالی می‌کند دیگر چیزی توی آدم باقی نمی‌ماند برای دوباره‌ی نشخوارِ ذهنی. من با حضرتِ والا بغض کردم و مثلن امروز که هی توی اخبار تلویزیون تصاویر ن.م.ا.ی.ن.د.ه.ه.ا.ی مردم را می‌دیدم که دوره افتاده بودند توی م.ج.ل.س و شعار می‌دادند  مرگ بر م.و.س.و.ی و ک.ر.و.ب.ی و خ.ا.ت.م.ی با خودم دیالوگی را تکرار می‌کردم که توی نمایش حضرت والا می‌گفت: «زندگی سیاسی مثل زندگی سگ است، بی‌این‌که از صداقت و وفاداری سگ بهره بُرده باشد.» و یاد ضیافت‌های حضرت والا می‌افتادم که هر بار یکی از گردونه‌ی بازی حذف می‌شد تا خطری دیگری را تهدید نکند.
من سیاسی نیستم. یعنی بلد نیستم سیاسی باشم، ولی می‌ترسم از آدم‌هایی که این‌قدر ساده از مرگ حرف می‌زنند؛ آن‌ هم مرگِ رفقای دیروزِ خودشان. بعد اسمِ خودشان را می‌گذارند نماینده‌ی مردم، نماینده‌ی من!
همگی حرص قدرت دارند و به قولِ عاطفه‌ی حضرت والا حرص قدرت دردی است مثل سرطان، علاج‌ناپذیر. دردی که الفت را از زنان و مروّت را از مردان می‌گیرد.
داخل پرانتز بنویسم که عاطفه رضوی و بازی‌هایش در سه نقشِ منیر و سرور و پوران معرکه بود.
و البته، بازی مهدی سطانی در نقش حضرت والا هم عالی بود.

خلاصه، برای‌تان بگویم که «این دیگه از اقبال ملّت است که کلاه سلطه برود سر کی»
برای‌تان بگویم «ملّتی که خو نداره به هوای آزادی نفس‌تنگی می‌گیره»
بدانید «شاه بی‌جلاد نداریم» و «توی سیاست تسویه، عین هرسِ باغ است» و «اوّل باید همه را نشاند سرجا و بعد ترقیّات را شروع کرد»
و بدانید «حقیقت رحم نداره و رد می‌شه از باورت»*

پی.نوشت)؛ پیش‌نهاد می‌کنم تماشای تازه‌ترین نمایش چیستا یثربی را با نام اتاقِ تاریک.

*از دیالوگ‌های نمایش

دیدگاه خود را ارسال کنید