«چلچراغ» که توقیف شد، توی گودر پُر شده بود از خبرش. وبلاگهایی هم بودند که مرثیه نوشتند و حتّی یکسری از دوستهایم توی فیسبوق برای اعتراض آیکونی را به عکس پروفایلشان اضافه کرده بودند. من این مجله را فقط توی سال اوّلِ انتشارش میخریدم و میخواندم و بعدتر، دیگر نه. توقیفِ هر مجلّه/روزنامهای مرا ناراحت میکند، حتّی اگر خوانندهاش نباشم. چلچراغ هم مانند باقیِ مطبوعات و خُب، علاقه یا حسِ خیلی خاصّی بهش نداشتم که بخواهم جامه بدرم و صورت چنگ بزنم و مویه کنم و اینحرفها، امّا این مجلّه سردبیری دارد که من دوستش دارم و نمیتوانم الان سکوت کنم و حرفی از احساسام نزنم. نگران نشوید. خبر بدی نشده است.
امروز، روز تولّدِ فریدون عموزاده خلیلی است.
من، عموزاده را از روزنامهی آفتابگردان میشناسم. اولین نوشتههایم در این روزنامه چاپ شد و یادم هست وقتی توقیف شد، خون گریه میکردم. دخترک دوازده، سیزده سالهای بودم که به شانزده صفحه کاغذِ رنگی دلبسته بودم و به اینکه خبرنگار افتخاریِ روزنامه بودم، افتخار میکردم. از آن روزهای خوب، برای من فقط خاطرههایی مانده که هنوز فراموش نکردهام. بهعلاوهی پانصد شماره از روزنامه و دوتا کارت خبرنگاری با کارتپستال تبریک عید و دستخطی از عموزاده خلیلی که برایم یادگاری نوشته بود.
فریدون عموزاده خلیلی بدترین دورهی عمرم را با بهترین خاطرات در ذهنم ماندنی کرد و خوشحالم که توی این دنیا هست.