چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

حالا خیال کن این‌جا بغداد
این هم جویِ نازکی از خون
از این شقیقه که مال من است
تا دامن سفید تو
بر این خاک‌

حالا خیال کن که من دست دراز کرده‌ام
که موهایت را
از این سیم خاردار بگیرم

حالا خیال کن شدنی باشد این‌ها
و تو سرت را گذاشته‌ای این‌جا
روی این سینه
زیر این یکی شقیقه که مجروح نیست
آن وقت یک لحظه چشم‌هایت را برگردانی
به سمت دجله
و بشماری:
یک … دو … سه … ده
بومب … بامب، بومب … بامب
آن وقت انگشت‌های مرا
از روی خاک جمع کنی:
یازده … دوازده …
و بعد خواسته باشی ببوسمت
آن وقت من
چه‌طور بگویم: لب‌هایم کو؟! …

«حافظ موسوی»

دیدگاه خود را ارسال کنید