چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

امروز، پانزدهم اسفندماه سال‌روز تولّد نویسنده‌ی خوب و معلّم مهربانی است به نام جواد جزینی که بسیار دوستش می‌دارم.  آقای رضا نجفی (مترجم و منتقد ادبی) یادداشتی را به‌مناسبت زادروز ایشان نوشته‌اند که در روزنامه‌ی آرمان چاپ شده است منتها با حذف حرف‌هایی. من اجازه گرفته‌ام تا متن کامل آن را در چهار ستاره مانده به صبح بیاورم.

رضا نجفی؛ «فکر کنم سال ۱۳۷۲ بود که در دفتر مجله ادبیات داستانی جواد جزینی را دیدم. در آن زمان او در حوزه هنری داستان‌نویسی تدریس می‌کرد و گه‌گاه داستانی به مجله ادبیات داستانی برای چاپ می‌سپرد.
با شرمساری باید اعتراف کنم در آن دوره جوانی و جهالت، خام‌دستانه درباره آدم‌ها داوری می‌کردم و برای همین کافی بود جواد جزینی ریش داشته باشد و در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی هم کار کند تا به او به دیده شک و تردید نگاه کنم. شاید هم تقصیری نداشتم، آن‌قدر در دهه شصت شاهد ریا و ریاکاری بودم که برای جوان بیست و چندساله‌ای چون من، همه ریش‌داران «مظنونان همیشگی» بودند.
چند سال بعد که با او در هنرستان ادبیات داستانی همکار شدم، دو سه نشست کافی بود که بفهمم جواد از آن ریش‌داران بی‌ریشه نیست در نقد اصحاب قدرت و دولت از من اصلاح کرده زبانش تند و تیزتر است.و این برایم درسی شد تا درباره آدم‌ها با این آسانی داوری نکنم. به قول کتاب مقدس: داوری نکنید تا درباره شما داوری نشود!
به‌هرحال بسیار زود جواد جزینی را شناختم و دریافتم او یکی از شوخ‌ترین آدم های دنیاست و دریافتم بیهوده است با او وارد رقابت در شوخی و نیش و کنایه و متلک شوی، چون به خاکستر بدل می‌شوی. به‌راستی هم که اگر جواد شوخی‌شوخی به کسی گیر می‌داد دیگر رحم و مروت سرش نمی‌شد و گاه با شوخی‌های گزنده‌اش اشک آدم‌ها را درمی‌آورد و برای خودش کلی دشمن درست می‌کرد.
خب، ظاهراً من هم شاگرد بدی نبودم و اکنون دارم خوب درس پس می‌دهم، زیرا آنچه گفتم بیشتر ذم شبه مدح است تا گرامی‌داشت یک دوست. اما اگر قدرت طنز و شوخ طبعی جواد برای گرامی‌داشت او بسنده نیست، از چه روست که در نگاه من گرامی است؟
جواد جزینی یکی از بهترین مدرسانی است که من دیده‌ام. سال ها تدریس به خود من نیز آموخت که داشتن دانش چیزی است و اما قدرت انتقال و آموزش چیزی دیگر. در این سال‌ها نویسندگان صاحب‌نامی را دیده‌ام که دوره‌های داستان‌نویسی داشته‌اند و سال‌هاست شاگردانی آموزش داده‌اند که هنوز شاگرد مانده‌اند. اما جواد در تدریس هنرمند بود. داستان‌نویسان بسیاری می‌شناسم که از کلاس‌های درس او قد کشیده‌اند. او آدم خوش‌فکری بود که هنرستان ادبیات داستانی را بنیاد نهاد و صدها اهل قلم تربیت کرد و در تکاپوی بنیان‌گذاری دانشکده ادبیات داستانی بود که گروهی از همان مدیران نوآمده بی‌ریشه آمدند و تشخیص دادند مملکت نه تنها به دانشکده که به هنرستان ادبیات داستانی نیز نیازی ندارد و نهالی را که جواد کاشته بود، از ریشه برکندند.
سپس با جواد در دفتر مطالعات ادبیات داستانی و با پیروز قاسمی و حسین ابراهیمی الوند همراه و همکار شدیم و باز همان کلاس‌ها و تلاش‌ها برای ادبیات که باز مدیران فرهنگی نوآمده، این دفتر را نیز زائد شمردند و برای صرفه‌جویی تعطیل‌اش کردند!
سخن را کوتاه کنم، می‌خواستم از شوخ‌طبعی‌های جواد بگویم، از این‌که چگونه هروقت هنرآموزی داستان بدی می‌نوشت خواهش می‌کرد پنجره را باز کند و سپس می‌گفت خودش را پرت کند بیرون و … حکایت زیاد است و فضا و مجال تنگ.
پس بگذارید این حکایت‌ها را کنار بگذاریم و صرفاً به مدرسی درود بگوییم که صدها داستان‌نویس ساخت و آن صدها داستان‌نویس هزاران قصه ساختند و پرداختند تا ما بخوانیم و لذت ببریم.»

دیدگاه خود را ارسال کنید