چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

تقویم نود ندارم. از خواب که بیدار شدم مامان و بابا نبودند. کانال‌های تلویزیون ریخته‌ بودند به هم. بیرون پُر از نوک‌سرودِ گنجشک‌ها بود. با خودم گفتم یعنی بهار آمد؟ از دی‌شب تا حالای ساعت یازده و فلان خواب بودم؛ از ساعت یک و نمی‌دانم چند دقیقه. خواب خرگوشی؟ اوهوم. جلوی تلویزیون خواب‌ام بُرد. اقبال واحدی با لباسِ شاید خراسانی آمده بود توی شبکه‌ی سه، فرزاد حسنی سربه‌سرش می‌گذاشت و یک‌جور لوسی هی می‌گفت عاشقتم. احسان خواجه‌امیری هم توی شبکه‌ی پنج، ترانه‌ای را می‌خواند که شعرش را همین حسنی گفته بود. احسان علیخانی با یک آقای لوس دیگر هم توی جام‌جام یک بودند، داشتند از دل‌تنگی ایرانی‌های فرنگ‌نشین کم می‌کردند، خیالِ باطل. من کتاب «جسدهای شیشه‌ای» را گرفته بودم دست‌ام و هی چهارخط نوشته‌ی هولدرلین را می‌خواندم و هول می‌کردم از هیبتِ کتاب، بس که قطور است و همین جلوی خواندن‌ام را می‌گیرد. هنوز صفحه‌ی اوّل کتاب بودم که خواب‌ام گرفت و زور نزدم برای بیداری. پتو را کشیدم روی سرم، تلویزیون را هم خاموش نکردم و پلک‌هایم که افتاد، به این دنیا نبودم دیگر. چه‌قدر هم خواب دیدم و یک‌بار که چشم‌های‌ام را باز کردم، اتاق تاریک بود. خواستم از روی تلفن بفهمم ساعت چند است که دیدم پیامک آمده، سه‌تا و فقط این را دیدم که یکی از هولدرلین بود. خواندم؛ «تبریک بگو به من، سال نو شده با تو/ دل‌خوشی نزدیکه، من می‌رسم تا تو» و بعد دوباره خوابیدم، با لبخند.

از خواب که بیدار شدم، اوّل برای پیامک هولدرلین جواب نوشتم و بعد یک لیوان چای ریختم با کیک خوردم. سیر که شدم، تلفن زدم به شیرین و خُب، همین بیست دقیقه طول کشید. پُرچانگی کردم؟ نه. شنیدم و فهمیدم اسم سالِ نود شد «جهاد اقتصادی». بعدتر هم نشستم و رُمانِ کیمیایی را خواندم تا بیست و پنج صفحه. حرکت بعدی، روشن کردن کامپیوتر بود. چندتایی از وبلاگ‌های دوستان را خواندم با یکی، دو تا ایمیل. فکر کردم سر سال تحویل هم رسم فال حافظ داشت؟ چیزی یادم نمی‌آمد، ولی توی وبلاگ این و آن دیدم که برداشته‌اند متنِ شعر حافظ را نوشته‌اند که فالِ سال‌شان بوده و بعد یادم آمد دعا هم نخواندم. حواس‌ام به ماهی‌های توی تنگ هم نبود. از فیس‌بوک ایمیل آمده بود که تولّد چند دوست است توی این هفته. یادم آمد تولّد فاطمه‌ی سنجاقک بود انگار دی‌روز/پری‌روز و چه‌قدر با خودم طی کرده بودم که فراموش نکنم و حالا …. نکند نود بشود سال فراموشی؟ غلط می‌کند. هیچ‌ام سالی که نکوست، از بهارش پیدا نیست. چه حرف‌ها. من الان توی خانه تن‌ها هستم و دلم می‌خواهد ته سالِ نود هنوز زنده باشم و با تو

این‌جا هیچ خبری نیست و صدایی هم، سکوتِ خالی و گاهی تلفن خانه زنگ می‌خورد که جواب نمی‌دهم و حالا می‌خواهم چندتا میخ بردارم، بکوبم به دیوار و به دهه‌ی سوّمِ زندگی‌ام امید نه، ایمان داشته باشم؛ سلام سال‌های رؤیایی پیش رو

دیدگاه خود را ارسال کنید