چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

بی‌خواب شدم. غصّه‌دارِ رؤیای ناکامِ شبانه و ناراحتی مانده از روز قبل، نشستم به تماشای فیلم. گفتم یک کوفتی باشد که مرا از خودم و دنیای خودم پرت کند به جهانِ دیگری، بغلِ آدم‌های دورتری. با علم به این‌که سی‌نماست، قصّه‌ست، دروغ‌ست، خیال‌ست. گفتم جهنمِ این‌ها، من نیستم دست‌کم. دل‌ام می‌خواهد خودم را بردارم، بگذارم یک‌جای بالایی، توی انباری روی دست‌شویی خوب است؟ دست‌ام نرسد به خودم خُب. جلوی چشمِ خودم نباشم. هی نگاه نکنم به خودم، بگویم چته؟ که اصلن گور بابای همه‌چی. خوش بگذران. ابروهایت را بردار. موهایت را رنگ کن. توی خیابان راه برو، دَدَر دودور. نمی‌گویم که. نمی‌روم که. اسیرِ خودم شده‌ام، یک‌جورِ غم‌انگیز زیبایی که بدم نمی‌آید، ولی خوش‌ام هم نیست. فیلم را می‌گفتم. هفت دقیقه تا پاییز را دیدم که هی فیلم خارجی هم ندیده باشم سه ‌شب پشتِ هم. انگار دکتر گفته باشد خوب نیست یا آدم دردی بگیرد این‌طوری. فکر مزخرف. فیلم شروع شد و نمی‌دانم دی‌وی‌دی‌اش چه‌طوری بود هی از دقیقه‌ی اوّل رفت به دقیقه‌ی هفتم، بعد پرید دقیقه‌ی شانزدهم و برگشت اوّل، از سر شروع شد. دیگر می‌دانستم داستان درباره‌ی چهار آدم بزرگ است، دو جفت که زن و شوهر بودند. زن‌ها خواهر و مردها باجناق بودند و دو تا هم بچّه داشتند؛ امین و سارا. زن فیلم‌بردار است. فیلم‌بردار مراسم عقد و عروسی و این بدبختی‌ها. نمی‌فهمم مرد چی کاره است و آن یکی، … چرا اسم‌های‌شان را نمی‌گویم؟ حالا مهم نیست البته. حوصله هم ندارم که تعریف کنم. خلاصه، ماجرا از تولّدبازی و عروسی و این‌ها می‌رسد به مرگ و ختم و ….. می‌بینید چه حالی دادم به خودم با این فیلم؟ فیلم به کنار، بعد نشستم دو یادداشت خواندم درباره‌اش، این و این را می‌گویم. و منصرف شدم از بیش‌تر خواندن. نفهمیدم چه اصراری داشتند که فیلم را به درباره‌ی الی ربط بدهند. واسه خاطر دروغِ مریم؟ یعنی هدیه همان سپیده بود؟ بعد، من بهداد را دوست دارم، منتها خیلی حال‌ام بد شد بس که یکی از لینک‌های این و این در بالا، درباره‌اش نوشته بود بازیگر بزرگِ کوفت، ابراسطوره‌ی فلان. آخر ابراسطوره؟ بی‌خیال. گفتم نقد فیلم خواندن هم باشد قاطی درکی‌جات. کلیسای جامع را از توی قفسه‌ی کتاب‌های‌ام برداشتم و دوباره داستان «حمام» را خواندم. قصّه‌اش این‌طوری شروع می‌شود که مادری به مغازه‌ی قنادی می‌رود تا کیک سفارش بدهد، برای تولّد بچّه‌اش. و بعد؟ بچّه روز تولّدش می‌میرد. آره مثل سارای هفت دقیقه تا پاییز.

اصلن چرا درباره‌ی کلیسای جامع حرف نمی‌زنم که حال‌ام خوب شود؟ هان؟

دیدگاه خود را ارسال کنید