مجلهی آزما در شمارهی ویژهی عید یک میزگرد داشت دربارهی ادبیات ایران در دههی هشتاد. چهارتا آدمِ منتقد و نویسنده نشسته بودند دور هم که حرف بزنند در اینباره؛ لیلی گلستان، ناهید طباطبایی. امیر احمدی آریان با پویا رفویی. از طرفِ مجلّه هم مریم منصوری نشسته بود که نقشِ … چی میگویند؟ مجری؟ میزگرد تلویزیونی که نبود. چه میدانم. منصوری بیشتر سؤال میکرد. متنِ گزارش این نشست شده هشت صفحهی مجله. اگر بخواهید لابُد میروید آن شماره را پیدا میکنید و میخوانید. من چرا حرفش را پیش کشیدهام؟ برای اینکه یکجای این میزگرد، یکی از آن چهارنفر، که نمیدانم کی بود؟ شاید گلستان، گفت آنچیزی که الان به اسم ادبیات داستانی عرضه میشود، بیشتر روزنوشت و یادداشت شخصی است و نه مثلن داستان کوتاه. منصوری هم یک حرفی را گفت، باز یادم نیست که در جوابِ گلستان یا چی، ولی گفت نویسندههای کتاب اوّلی نمیخواهند بگویند الان شاخِ غول را شکستهاند و شاهکار نوشتهاند. گفت چاپ کتاب اوّل بیشتر برای معرّفی است که او بگوید من هم دارم مینویسم.
این حرف درست چیزی بود که وقتِ خواندنِ مجموعه داستان به چیزی دست نزن (نشر آموت) به ذهن من آمد. با خودم فکر میکردم لیلا عباسعلیزاده باید وبلاگنویس میبود و نوشتههای کتابش را توی وبلاگ منتشر میکرد و آنوقت توی گودر مثبت یکمیلیون لایک میگرفت.
صبح، دو کام حبس (نشر چشمه) را گذاشته بودم جلوی خودم، که آره زوریست. تو باید این را بخوانی. بار دوّم بود که کتاب را دست میگرفتم. توی زمستان، یکبار خواندنِ این کتاب را شروع کرده بودم و سه داستانِ اوّل را خوانده بودم؛ «یک داستان کافکایی بنویس، میخواهم عاشقت شوم!»، «تشنه» با «من یه اسبم». امروز از داستانِ آخر شروع کردم به خواندن، از داستانِ «تاریکی». دو صفحه که خواندم دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم. تا آنجایی که خواندم، دو خط دیالوگ داشت در شروع داستان و بعد یکسره مونولوگ بود با لحنِ لاتی. جمله که شروع میشد، دیگر تمام نمیشد تا تو نفسبند شوی. نخواندم. کتاب را ورق زدم. از آخر به اوّل. از اوّل به آخر. یادم آمد داستان «کفترچاهی» را هم زمستان خوانده بودم. به خودم گفتم تو کتابهای درسیات را هم به زور نخواندی، حالا برای خواندنِ کتاب داستان چه اجباری داری؟ فکر کردم خرم. والا.
فرقِ کتاب عباسعلیزاده با کتابِ منصوری این بود که من به چیزی دست نزن را خواندم. همهی هفده داستانش را. اذیّت هم نشدم. شاید برای اینکه داستانها خیلی کوتاه بود و البته، زبان ساده و روانی هم داشت. حتّا چندتا از داستانها را دوست داشتم، مثل «زمهریر» و «موش کور» و «پرتره». راوی بیشتر داستانهای عباسعلیزاده اوّل شخص بودند و منهای (فکر میکنم) یک داستان، همگی بیدیالوگ. آن یکی هم که دیالوگ داشت، کسلکننده بود. راویها هم زن بودند و هم مرد. بیشتر زن. هر چند مردهای عباسعلیزاده هم زن شده بودند تقریبن.
خُب، من نمیتوانم با آن فلسفهای که توی ذهنِ منصوری است. همآن که توی میزگردِ آزما گفت. (رجوع کنید به دو سطر آخر از پاراگراف اوّل) فکر کنم. فکر کنم که خُب این کتاب اوّل است، معرّفیست و فلان. یک حرفی را، حامد اسماعیلیون گفته بود توی یک مصاحبهای. گفته بود که خیلی تلاش کرده اوّلیّن کارش، اوّلیّن کتابش قوی باشد و استخواندار. همچین حرفی بود. حالا من آویشن قشنگ نیست را نخواندهام، ولی از نویسندههای کتاب اوّلی، مثلن کار امیرحسین یزدانبُد را دوست داشتم. پرترهی مرد ناتمام را میگویم. و فکر میکنم آدم نباید دو، سههزارتومان بدهد برای خریدن کتاب و دو، سه ساعت وقت بگذارد برای خواندن آن که یکی بهش بگوید: ببین من میخواهم نویسنده باشم.