چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

فیلمِ مسعود کیمیایی را توی سی‌نما بهمن دیدیم، سه‌شنبه‌ی قبل. جلوی گیشه، وقتی خواستیم پول بلیت را حساب کنیم تازه فهمیدیم که نیم‌بهاست. ما تا الان فیلم با بلیتِ نیم‌بها ندیده بودیم و حالا یک‌جور خوبی غافل‌گیر شده بودیم که ذوق داشت.
سانسِ ساعت هشت بود. من از اوّل فیلم تا آخر نگران بودم که وقتِ برگشتن، ماشین هست برای کرج یا نه؟ توی دل‌تان هم نگویید که خُب، زودتر می‌رفتید. سانس قبلی، ساعت چهار یا شش. تا هولدرلین از پادگان برسد به شهر و قرار بگذاریم و برسیم سی‌نما، می‌شود هشت. مجبوریم. می‌فهمید؟
اتل هم با ما بود. ما هیچ‌وقت توی سی‌نما خوراکی نخورده بودیم مگر این‌بار. اتل باعث شد. هی گفت نوشیدنی می‌خوام و نمی‌دانست چی؟ من که از آب‌سردکُن مُفتی نوشیدم. دلم چیزی نمی‌خواست. چند دقیقه قبل، هویج‌بستنی خورده بودیم با هولدرلین.
هولدرلین رفت برای اتل دلسترهلو بخرد. بعد چیپس و پُف‌فیل هم خرید، از این لیوان‌های کاغذیِ بزرگ.
ردیف شش، صندلی پانزده، شانزده، هفده نشستیم، به زور. برای این‌که دیگر دوستانِ هم‌شهری معتقد بودند عددهای صندلی روی بلیت چرت است و اصلن کی روی شماره نشسته که ما بخواهیم صندلی خودمان را داشته باشیم؟
فیلم شروع شد. از هم‌آن تیتراژ هی دنبالِ این بودم که تصاویرِ جُرم را با متنِ جسدهای شیشه‌ای تطبیق بدهم و از این نظر، لذّت بردم. برای این‌که رُمانِ کیمیایی را دوست دارم و همه‌ی آدم‌ها و موقعیت‌های آن داستان توی ذهن من زندگی می‌کنند؛ همه‌ی رضاها و احمدها.
امّا جُرم (منهای خیال‌بافی‌های من در راستای آن رُمان) قصّه‌ی شلخته‌ای دارد. رضا و دوستش یکی را می‌کشند و فرار می‌کنند. بعد از کمی تعقیب و گریز، رضا دستگیر می‌شود و دوستش، فرار می‌کند، با گلوله توی پایش. مابقی فیلم در زندان می‌گذرد. رضا و رأفت‌خان و آدم‌های دیگر …. تا این‌که رضا آزاد می‌شود و حالا باید یکی دیگر را بکشد، به خواستِ قاسم. کی؟ افجه‌ای. لابُد وزیر نفت است. رضا و دوستش با آمبولانس راهیِ جاده می‌شوند به سمتِ پالایش‌گاه و ….
این‌که چرا رضا قاتل می‌شود؟ ما این‌قدر می‌فهمیم که برای پول. که زندگیِ ملیحه و پسرش بگذرد. این‌که قاسم کیه؟ رأفت کیه؟ و یا دیگران. معلوم نمی‌شود یا دست‌کم من نفهمیدم. فکر می‌کنم باید فیلم را دوباره ببینم، سرصبر و بادقّت.
دیگر چه بگویم؟ از بازی‌ها. پولاد کیمیایی عالی بود. حامد بهداد هم. لعیا زنگنه هم. اصلن آن صحنه‌ی روبه‌رویی رضا و آبا معرکه بود، بی قبل و بعدِ فیلم. یک داستانِ کوتاهِ دوست‌داشتنی بود. لحن و صدایِ لعیا زنگنه یادم نیست که چه‌طوری بود، ولی دوبله‌‌اش هم خوب بود، برعکسِ پولاد. این دوبله‌کردن فیلم هم یک‌جوری باید روال بشود دوباره. درباره‌ی صدای بعضی‌ها خیلی لازم است. مثل همین بهداد یا بهاره رهنما.
نکته‌ی دیگر این‌که برعکسِ فیلم جدایی نادر از سیمین، هیشکی توی سی‌نما نخندید و یا وسط فیلم بلند نشد که از سالن برود بیرون. همه موقر و متین نشسته و میخِ پرده بودند مگر اتل. اتل خیلی خندید. البته، خودم هم خندیدم.
هولدرلین می‌گفت که قصّه‌ی جُرم، قصّه‌ی زمانِ حال است و کیمیایی مجبور شده زمان را ببرد عقب تا بتواند فیلم را بسازد. فضای جُرم آشفته است، درگیری مردم و حکومت. پُر از اعتیاد و فقر و بدبختی‌های دیگر و ماجراهایی که هیچ دلیلی ندارند، هیچ منطقی. عینهو دنیای واقعی. می‌دانم که توی فیلم یا قصّه باید تمهید داستانی به کار بُرد و باورپذیرشان کرد و از این حرف‌ها. خُب، کیمیایی این کار را نکرده به نظر من، ولی … آن حال و هوای جُرم با طعم تلخی که دارد از یادم نمی‌رود.

* دیالوگ فیلم این بود؛ بیرون شلوغه، هر جا مردم هستن با اونا باش.

دیدگاه خود را ارسال کنید