چیزی نیست
که مرا
سرِ شوق بیاورد
جز تو
علیرضا روشن
… دیگر نمیگویم باورم نمیشود. باورم شده است که دوستم دارد. که دوستش دارم، دستها و چشمهایش را. لب و خندهاش را. که حتّی وقتی غضب میکند، پُراخم میشود، بیشتر دلم میخواهد بغلش کنم. ببوسمش. فکر میکنم دارم کمتر میترسم و فکر میکنم این زندگی من است، عشق من.
میتوانم هی برگردم آن اوایل، هجدهم بهمن. شانزدهم اردیبهشت. سال اوّل، سالِ بعد، حالا. وقتی رفتیم سینما، پارک، سفر … میل شدیدی توی خودم حس میکنم؛ میل به بودن. ادامه دادن. دوست داشتن. پس، قول میدهم دیگر غر نزنم و هی غر میزنم باز، که انگشتهایم را فشار بدهد توی مشتش. دستش را بالا بیاورم تا لب، ببوسم و نفس بکشم. بخواهم برای این عطر شعر بگویم و نتوانم. بغض کنم. توی دستهایش گریه کنم. اشک مرا چیده، توی گلوی ترانه چکانده، نجوا کند برایم، که قول بدهم دیگر گریه نکنم و عر بزنم هنوز. که نامش مُدام توی دهانم باشد، صدایش کنم و هم بشنوم «جان دلم» و هم ضربان بریزد توی ذهنم. قلبم. پاهایم. بروم همهی خطهای سرنوشتم را پاک کنم، یک پنج برعکس بکشم، شبیه اسمِ او، گنجِ من.
دوست دارم هر روز بیست و هفت ساله باشم، بخندم، بروم پیشوازِ بهارِ بیوقت توی خنکای خلوتِ ظهرِ زمستان در تهران. ویار سیب داشته باشم، برایم معجزه کند. اسمم را صدا کند، عاشقش باشم. بگویم پناه بر خودت، از این همه شیدایی. نترسم از بعد، مؤمن بشوم به صبر. بگویم دلم گره خورده به زلفت، کچل. حرف بزنم از این سه سال، که زندگیام گرم است از دَمت، دلم شیرین است از بوسههایت و بگویم میبالم به بختام، بگویم «خدا ممنونم» و تو سکوت باشی، با چشمهایت بخندی، پیشانیام را ببوسی و قول بدهی دوباره صبح به خیر بگویی به دنیا برای یک عمر بیشتر … بگویم عزیزم، تولّدت مبارک.
*عنوان داستانی از حسین سناپور
زهره در 11/07/07 گفت:
سلام
خوش به حالت!من هم بوس می خوام و بغل!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
از طرف من هم به عشقت تبریک بگو !
ان شالله به پای هم پیر شید ننه!
سعیده صدیقی رو هم دیدی سلام برسون!!!!!!!!!!!۱۱
اینجا چرا شکلک نداره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!