بلد بودم تنهایی بروم پارک، رستوران، کتابفروشی، نمایشگاههای هنری و حتّا سفر. ولی هیچوقت تنهایی نرفته بودم سینما تا پریروز. سهشنبه. هجدهم مردادماه. سئانس ساعت دوازدهونیمِ ظهرِ سینما آفریقا. ولیعصر را که میآمدم پایین، فکر کردم نروم سینما و بروم مغازههای توی میدان را نگاه کنم؛ شالهای رنگی، مانتوهای حراجی، کیف و کفشهای چرمی را. حوصله نداشتم. فکر کردم بروم محلِ کار قبلیام توی خیابان زرتشت، که همکارهای سابقم را ببینم، حرف بزنیم و بخندیم و بعد، … پشیمان شدم. بیشتر میخواستم بروم سینما و رفتم.
پنجتومانی را گذاشتم جلوی مرد که آن طرفِ شیشه بود و گفتم که بلیت میخواهم، یکی. ازم پول خرد خواست. نگفتم آخر پنجتومان مگر خیلی درشت است؟ مگر بلیت سهتومان نیست؟ چرا اذیت میکنی آقا؟ فقط کولهام را زیرورو کردم، دوتا پانصدتومانی پیدا کردم با یک دوهزار تومانی. پول را دادم دستِ مرد. گفت: مگه دوتا بلیت میخوای؟ همانوقت نوشتهی بالایِ سوراخیِ گیشه بُلد شد جلوی چشمم که رویش نوشته بودند بهای بلیت هزار و پانصدتومان. گفتم که سهشنبه بود. گفتم: نه. یکی میخواهم. بلیت و اضافهی پول را پس داد و رفتم داخل. از آنجای فیلم رسیدم توی سالن که مادره فهمیده بود دختره نرفته کلاس گلچینی. شاید یکربع، بیستدقیقهای از شروعِ فیلم گذشته بود.
داشتم فکر میکردم باید فیلم را دوباره ببینم، نه برای اینکه از اول ندیده بودم. فکر کردم احسان خیلی من است. تازگی اینجوری شدهام، خُلگونه. پناه میگیرم توی دنیای فیلمهایی که میبینم و نقصِ زندگیام را با رؤیابافی پُر میکنم. من همیشه احسانام، وقتی توی آن اتوبوس نشسته و دارد فرار میکند و بعد، نمیشود و برمیگردم. همهی زندگی من شده این؛همیشه فرار میکنم و مُدام برمیگردم.
داشتم فکر میکردم که … که تلفنم زنگ خورد. بهبدبختی پیدایش کردم از توی کوله و دیدم وه! هولدرلین است. مرخصی گرفته بود برای خاطر یک کار بانکی و پرسید کجایم و گفتم و فکر کردم ناراحت شد؟ گفت میآید آنجا که منم. گفتم باشد. احسان داشت میگفت: «وقتیکه چراغ ها خاموش میشن معجزه اتفاق میافته. درست تو لحظهای که حس میکنی هیچ راهی برای فرار نیست. مهم فقط اینه که با همهی توانت بتونی ادامه بدی. همهچیز درست از همینجا شروع میشه.» تلفن را نگذاشتم توی کوله، حرفهای احسان را تندتند تایپ کردم توی گوشی، اساماس کردم برای خودم. به خودم گفتم «مهم فقط اینه»، ولی باور نکردم.
شب برگشتم خانه. خیلی گریه کردم، یکریز و بیوقفه. یکی توی سرم میگفت زندگیِ تو این است و میخواست قبول کنم هیچ اتفاقی نمیافتد. شش، هفت ساعتِ بعد، دیگر اشک نمیریختم. نشسته بودم پشتِ مانیتور و دوباره فیلم میدیدم.