چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

تا الان دوبار به جلسه‌های نقد و بررسیِ کتاب در کرج رفته‌ام. بار اوّل این‌جا بود. جلسه‌ی نقد مجموعه‌ داستان اژدهاکشان که در حوزه‌ی هنری برگزار شده بود، زمستانِ ۸۶٫ قبل از آن هیچ‌وقت در این‌جور جلساتی شرکت نکرده بودم و بیش‌تر کنجکاو بودم که بدانم درباره‌ی کتاب چه گفته و شنیده می‌شود.

بار دوّم هم روز سه‌شنبه بود که رفتم جلسه‌ی نقد مجموعه داستان عروس بید که در سرای اهل‌قلمِ نمایش‌گاه کتاب البرز برگزار می‌شد. بعله، دوباره هم موضوع جلسه درباره‌ی کتابی از یوسف علیخانی بود. با این فرق که این‌بار من با یوسف علیخانی و منتقدِ جلسه، یعنی فاطمه سرمشقی، آشنایی و دوستی دارم. دلم می‌خواست فاطمه را ببینم و برای همین بااین‌که خبرِ برگزاری نشست را خیلی دیر خوانده بودم، ولی همّت کردم و رفتم تا آن‌جا.
قرار بود جلسه ساعت چهار و نیم شروع شود که با ساعتی دیرکرد شروع شد، یعنی پنج و نیم. حالا نه این‌که فکر کنید مثل جلسه‌ی اژدهاکشان شده بود و نویسنده و منتقد توی ترافیکِ اتوبان تهران ـ کرج گرفتار شده باشند. برعکس، علیخانی و سرمشقی هر دو به‌وقت حاضر شده بودند. منتها، سالنِ برگزاریِ نشست آماده نبود.
وقتی من رسیدم ساعت یک ربع به پنج بود و مسئول برگزاری جلسه و همراهان هم کمی دیرتر از من آمدند. از آقای فیلم‌بردار و عکاس که داشت می‌رفت توی آن سالنِ گل‌خانه‌ای سؤال کردم سرای اهل قلم این‌جاست؟ گفت: نمی‌دانم. گفتم: شما کجا می‌رین؟ برای جلسه‌ی کتاب اومدین؟ که جواب داد آره. بعله. درست آمده بودم و هنوز جلسه‌ای شروع نشده بود.
سرای اهل‌قلم گل‌خانه‌ی بزرگی بود که تویش صندلی چیده بودند و یک سِن داشت با کلّی گل و گلدان‌های مصنوعی که آدم را یاد این اتاق عقدهای بی‌ریخت توی محضرهای عقد و ازدواج می‌انداخت. روی سِن صندلی و میز نبود مگر فقط یک تریبون. از این‌ها که شبیه جااستادیِ کلاس‌های دانش‌گاه‌ست. آن‌طرف‌تر هم یک کی‌بُرد (اُرگ) بود تا من بیش‌تر خیال کنم کسی که این‌جا را چیده قصد خیر داشته است. لابُد خیال کرده عروس بید هم از آن عروس‌هاست. دایره و دنبکِ خودش را ردیف کرده. والا. آدم چه می‌داند.
چندتایی زن توی سالن نشسته بودند و بعد هم که مسئول برگزاری جلسه و همراهان آمدند. خسرو عباسی خودلان که بعدن فهمیدم رئیس انجمن نویسندگان کرج (ناوک) است. بعله، کرج هم آدم است. از این چیزها دارد برای خودش. حاضران هم، فکر می‌کنم اعضای این انجمن بودند و متفرقه‌شان من بودم که از سردوستی با نویسنده و منتقد توی جلسه بودم.
کولر خاموش بود و گل‌خانه‌ی اهل قلم شده بود جهنم از شدّتِ گرما. این آقای خسرو و همراهان هی سعی کردند کولر را روشن کنند که دست‌آخر نشد. سه‌تاصندلی را بردند روی سِن و …. بعد دیدم چه کاری‌ست که مثل یک نفر علّاف ایستاده‌ام این‌ها را نگاه می‌کنم؟ اصلن علیخانی و سرمشقی کجایند؟ تازه یادم افتاد که من مجهز به تکنولوژی تلفن همراه هستم و می‌توانم زنگ بزنم و بپرسم. که این کار را کردم و بعد رفتم پیش آن‌ها که توی سالنِ نمایش‌گاه بودند و داشتند کتاب می‌خریدند. وقتی آقای علیخانی و فاطمه را پیدا کردم که جلوی غرفه‌ی نشر ورجاوند ایستاده بودند و فاطمه داشت کتابی را ورق می‌زد که درباره‌ی سیمین دانشور بود. یک کتاب هم علیخانی برداشته بود که آن موقع اسمش را خواندم ولی الان یادم نیست چی بود؟ سلام و علیک کردیم و آن‌ها پول کتاب‌هایشان را دادند به خانومِ توی غرفه که بدجوری قیافه‌اش برایم آشنا بود و بعد که روی غرفه را خواندم تازه دوزاری‌ام افتاد. بعله، گفتم که آن‌جا غرفه‌ی نشر ورجاوند بود. با خانومه توی نمایش‌گاه کتاب تهران درباره‌ی کتاب فؤاد حرف زده بودم، پارسال. بعد به فاطمه گفتم که از این ورجاوندی‌ها بدم می‌آید. البته، الان می‌بینم که بدم نمی‌آید و همین‌جوری یک‌چیزی گفتم. بیش‌تر ازشان عصبانی‌ام. واقعن؟ شاید.
بعد این آقا خسرو و همراهان ما را دیدند و جلو آمدند و سلام و علیک کردند. البته با آقای علیخانی و فاطمه و کلن مرا نادیده گرفتند و فکر کنم اگر علیخانی چیزی نمی‌گفت همین‌جوری نادیده‌گرفته باقی می‌ماندم. بعد آقاخسرو و همراهان خواستند از علیخانی و فاطمه پذیرایی کنند و از آن‌ها دعوت کردند که به اتاقکِ مجاورِ روابط‌عمومی نمایش‌گاه بروند. به من چیزی نگفتند. به فاطمه گفتم این منو نمی‌گه. نمیام. فاطمه گفت نه، بیا. بعد من خودم را از طرف خودم و فاطمه دعوت کردم که بروم توی آن اتاقک. روی چهار دیوارِ اتاقک بنرهای بزرگی چسبانده بودند منقّش به عکسِ آقا. آقا خسرو بی‌همراهان با چهارتا قوطی رانی آمد و نشست و بعد علیخانی و خودش رانی‌ها را خوردند و من و فاطمه حرف می‌زدیم. چند دقیقه بعد هم عازمِ گل‌خانه‌ی اهل‌قلم شدیم.
توی گل‌خانه جمعیّتِ زنانِ علاقه‌مند به ادبیات ـ طبق معمول ـ حضورِ پُرشور خودشان را به نمایش گذاشته بودند. سه، چهارتا آقا هم بودند. سرجمع فکر کنم بیست، بیست‌وپنج نفر بودیم. آقا خسرو بی‌همراهان مجری بود. رفت روی سِن و بعد از فاطمه و آقای علیخانی دعوت کرد. آن‌ها هم رفتند روی سِن و نوبتی شروع کردند به چاق‌سلامتی و حرف‌های مقدمه‌ای تا این‌که فاطمه نقدش درباره‌ی آثار علیخانی را شروع کرد.

درباره‌ی نقد فاطمه فقط این را بگویم که بی‌تعارف خوب بود، جامع و کامل. از قدم‌بخیر مادربزرگ من شروع کرد و بعد اژدهاکشان و آخری هم رسید به عروس بید. فاطمه به ادبیاتِ فارسی مسلط است و هر حرفی زد، از این‌جا و آن‌جای ادب فارسی نمونه و مثال آورد. عیبش فقط این بود که حرف‌هایش خیلی کِش آمد و طولانی شد و شاید بهتر بود فقط درباره‌ی عروس بید حرف می‌زد و نه آن دو کتاب اوّل. شاید هم بهتر بود آقاخسرو آن وسط مسط هیچی نمی‌گفت. انگار خودش را موظف کرده بود هرطوری که شده ثابت کند یوسف علیخانی خیلی کاردرست است. برای همین یک‌ حرف‌هایی درباره‌ی عزاداران بیل و ساعدی و این‌ها گفت و ربط داد به کتاب‌های علیخانی و تعریفِ خودشان را کرد که چه‌قدر پژوهش‌گرند و علیخانی کلّی سفر علمی ـ پژوهشی رفته به اقصی‌ نقاط‌ِ مملکت و خودش هم که روستاهای جاده‌ی چالوس را آباد کرده و از این‌ حرف‌های خواب‌آور که اگر حواسم را با عکاسی پرت نکرده بودم حتمن رفته بودم سراغ هفت پادشاه و …. دو فقره عکس‌ فوق را در همچین حس و حالی مرتکب شده‌ام.

یکی دیگر از جذابیّت‌های این جلسه، حضورِ مهرآیین، دخترکوچولوی فاطمه، بود که از نیمه‌های جلسه به گل‌خانه آمد و از وقتی‌که آمد توی سالن، فاطمه هی زور می‌زد جلوی خنده‌اش را بگیرد و یا با ایما و اشاره با دخترک حرف بزند.

دیگر؟ تأخیر در زمانِ شروع جلسه و گرمای توی سالن را که گفتم … آهان! اجازه بدهید یک کمی هم به چیزهای دیگر گیر بدهم. مثلن آن رومیزی‌های ضایع و یا بطریِ آب‌معدنیِ خانواده که گذاشته بودند روی میز. کاش یکی به مسئولان بگوید به‌جای این‌که آن همه گل و گل‌دان‌های مصنوعیِ مسخره (که کلّی هم پول‌شان است) بخرید و تلمبار/تلنبار کنید توی گل‌خانه، کمی ذوق و سلیقه داشتید. فقط کمی، قدّ ارزن مثلن. به خدا.

پی‌نوشت)؛ اوا. چه‌قدر دراز شد این گزارشم. تو رو خدا ببخشین. کاش اوّل پی‌نوشت رو بخونین که بگم اگه پی حرف‌های جدی‌‌تر درباره‌ی این جلسه هستین اشتباه اومدین و بهتره برین این‌جا. با تشکّر. 

دیدگاه خود را ارسال کنید