چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«شوهرم جلال» بخشِ اوّل از کتاب «غروب جلال» است. می‌گویم من عاشق حرف‌هایی هستم که توی این کتاب درباره‌ی جلال نوشته‌اید. می‌گویم که هر بارِ خواندنِ «غروب جلال» چه‌قدر اشک ریخته‌ام. خانم دانشور یک‌جورِ خوش‌آیندِ دل‌سوزانه‌ا‌ی می‌پرسد: «چرا گریه کردی؟» به زنِ مهربانِ بزرگی نگاه می‌کنم که روبه‌روی من نشسته است و می‌دانم برای خاطرِ مرگ جلال نه شیون کشید و نه زاری کرد. چیزی نمی‌گویم و شرم می‌کنم از اشک‌هایم. خانم دانشور انگار که با خودش حرف بزند، ناگهان می‌گوید: «چه‌قدر نعش روی دوش آدم است.» و بعد به خودسوزی خواهرش اشاره می‌کند که توی «غروب جلال» هم درباره‌اش نوشته است. می‌گوید: «هما که خودسوزی کرد، علی ریاحی هم گفت: قیافه‌ی مادرم از یادم نمی‌رود. علی هم خودکشی کرد.» و دوباره می‌گوید: «چه‌قدر نعش روی دوش آدم است.»

+ خبر کوتاه بود؛ «سیمین دانشور درگذشت»

۳ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. دکتر کتابفروش در 12/03/09 گفت:

    سلام با دیدن وب خواستم بگم از اینکه پرشور شروع کردی خوشحالم ولی خب با دیدن این متن کمی از شدت فشفه و ترقه بازی کم کردم و اومدم بگم کاش مثل جاده ی سبقت ممنون ممتد ادامه بدید
    آخه از قدیم گفتن آهسته و پیوسته برانید!

  2. سمانه در 12/03/10 گفت:

    شهر خالی شد ز عشاق…

  3. دکتر کتابفروش در 12/03/12 گفت:

    سلام از نتایج مراسم انتخاب کتاب مهر طاها خبر ندارید؟!

دیدگاه خود را ارسال کنید