دیروز رفتیم سینما. یادم باشد روی تقویم دیواری مارکوپلوییام هم بنویسم که دیروز رفتیم سینما و به خودمان که خوش گذشت هیچ، از فیلم هم خوشمان آمد. چه فیلمی؟ نارنجیپوش را دیدیم و برخلافِ فکری که توی ذهنمان بود، خُب فیلمِ داریوش مهرجویی را دوست داشتیم و بهنظرمن، ایدهی اصلیِ فیلمنامه که خیلیخیلیخیلی خوب بود و اگر آقای کارگردان اصرار نداشت که شبهمستندگونه باشد، فیلم هم میتوانست اینقدر خوب باشد. که نبود؟ بود، ولی نه با این شدّت.
رفته بودیم سینما؟ یکی از هماین سینماهای حاشیهی جنوبِ غربیِ میدان انقلاب بود. پارس؟ مرکزی؟ یادم نیست و فقط یادم هست که یک فیلمِ دیگر هم اینجا داده بودیم، توی سالِ طبقهی بالایش. نبود؟ حالا هر چی. هشتهزارتومان دادیم برای دوتا بلیت، من و هولدرلین. توی سالنِ انتظار خلوت بود. سرجمع، دهنفر هم نبودیم که آقاهه در سالِ نمایش را باز کرد تا برویم داخل. به هولدرلین گفتم فقط هماین چند نفریم؟ گفت خوبه که. گفتم پس کو اون مردمی که صف میکشیدن جلوی سینما برای اون فیلمها؟ منظورم به چیزهایی هست که نمیدانی بود، به گشت ارشاد، به زندگی خصوصی.
یادم نمیآید دفعهی قبل کی بود که بازیِ حامد بهداد بهنظرم دلنشین و پذیرفتنی آمد. شاید در فیلم روز سوّم بود. در نارنجیپوش، اگر کسی بازیاش خوب و مقبول باشد، یکیِ اوّل بهداد است. گیرم، خُلبازیهای خودش را دارد هنوز، ولی … اصلن، مگر میشود یکی «حامد آبان» باشد و خُل نباشد؟
حامد آبان اسم و فامیلِ شخصیّتی است که بهداد نقشِ او را بازی میکند، نفر اوّل فیلم. یک روزنامهنگارِ عکّاسِ برندهی جوایز بینالمللی که خُلخُلیاش گرفته لباسِ کارگرهای شهرداری را بپوشد و با جاروهای چوبیِ دستهبلند تنِ زمین را نوازش کند و آشغالماشغال جمع کند تا ذهنش را از انباشتگی خلاص کند، و از آشفتگی. چهطور این فکر به سرش میزند؟ از سرِ تأثیرِ خواندنِ کتابی با عنوانِ «فنگ شویی».
بعله، در خُلخُلبازی همیشه پای کتابی در میان است.
لیلا حاتمی ولی همآنطور بود که در سعادتآباد، که در چیزهایی که نمیدانی، که در جدایی نادر از سیمین. نمیدانم چرا اینقدر تکراری شده است بازیها و نقشهایش. پسربچّهی توی فیلم، اسمش را نمیدانم، ولی او هم توی تیمِ خوبها بود.
دیگر؟ آهان. وسطهای فیلم، یعنی قبل از آن نمایشگاه عکسهای آشغالیِ بهداد فکر کنم، فیلم قطع شد. انگار که سیدیِ آقای آپاراتی خش برداشته باشد. فیلم قطع شده بود و با همراهیِ ملّت چند دقیقهای زُل زده بودیم به پردهی خالی و به قولِ یکی از پسرهای توی سالن هیچکدام حس و حالِ آن را نداشتیم که از جایمان بلند شویم و برویم حرفی بزنیم، اعتراضی کنیم یا چی. بعد، درست شد البته.
این را هم برای ثبت در تاریخِ زندگی بعد از پانزدهسالگیام بنویسم. چون، مطمئنام قبلش، خیلی اتّفاق افتاده است که وسطِ فیلم بخواهم همّت کنم و بروم دستشویی. برای همین، و برای آن قطعیِ وسطِ فیلم و برای اینکه خیلیخیلیخیلی دوست دارم همچین ایدهای به ذهن منام خطور کند برای نوشتنِ یک رُمان، واجب است نارنجیپوش را دوباره ببینم، دستکم یکبار دیگر.
پینوشتِ خالهزنکی؛ اینجا یکچیزی نوشته دربارهی تیتراژ فیلم که البته، منظور من تیتراژ نیست. واقعن مهرجویی تجدیدفراش کرده؟ یعنی وحیده محمّدیفر، آره؟ یادِ مستندِ مانی حقیقی افتادم که چهقدر تأکید و توجّه شده بود روی نقشِ همسر مهرجویی در فیلمهایش. هی آقا. هی.
دکتر کتابفروش در 12/04/29 گفت:
نمی دونستم به جز دوتا بازیگر معروف نقش اولیش کیا توش بازی می کنن
حالا واسه اردشیر رستمی هم که شده باید فیلم رو ببینم!
به قول لحظه های شهریار بودنش: تت منی!